دیروز فهمیدم که چه چراغهای من ستارهوار تر بودهاند، خورشیدم بزرگتربوده تا دیروز. چه آدمهای دور به من بیربطتر. دیروز که روی صندلی چشمپزشکی نشستم و آن عینک پوستکلفت را روی گوشهایم به سختی نگه داشتم فهمیدم چه دنیای تارتری داشتم. چه دنیای دورتری. چقدر همه چیز دور و محو و رویایی بود برایم. چقدر همهی چیزهای دورتر از دو متر به من ربطی نداشت. امروز اما میدانم که حقیقت دنیا آنجوری نیست. میدانم که من به آن اندازه دور نیستم. محو نیستم. میدانم که آدمهای دور حریم خصوصی من را میبینند. میدانم که انگشتر آنها اگر از اینجا پیدا نیست دلیلی ندارد انگشتر من هم از آنجا پیدا نباشد. دنیای من صافتر شد. رک و راستتر. واقعیتر. آن دو تا شیشه فاصلههایم را کم کرد. جسورانه کم کرد. بدون اینکه بتوانم دربرابرش مقاومت کنم آدمهای دور را نشانم داد. نزدیکم را نشان آدمهای دور داد، و من ترسیدم. من از این همه شفافیت محیط ترسیدم.