... نمیشود همهی آن اتفاقات این وسط را بیخیال شد؛ از نیمهی بریدهی فیلم چسباند به اینجایش. خودت گم میشوی. خودت را گم میکنی. تمامی فریمهایت را که ببری. تمام راه رفتنها. گریهها. خندهها. دوستها. جیغها. فریادها. سکوتها. آنوقت این آخرین فریم تازهآمده را که نگاه میکنی به خودت نمیگویی هی دختره چه بزرگ شدی یکهو از این فریم به آن فریم؟ چه چشمهایت؟ چه لحنات؟ چه راهرفتنت. اوه! کجا بودهای، پریدهای؟ نمیگویی چه یک عالمه فریم ندیده دارد انگار زندگیات. نمیگویی چقدر فرق دارد فریم با فریم؟ چشم با چشم؟ نگاه با نگاه؟ اتفاق با اتفاق؟ نمیشود دختر. نمیشود. اتفاقها قابل انکار نیست. باید بگذاری باشند، که نگاهشان کنی این روزها. این روزها که سرت خلوت شده. چشمهایت عجله ندارند. این روزها که جای میخهای قابهای دیوار زیر دستت جا میشوند، گریه میکنند. نمیکنند. آرام میشوند. این روزها که جای آفتابنخوردهی قابها خودشان را نشانت میدهند. بغلت میآیند. بنشینی سر فرصت جای هر قاب قابی بگیری. این اتفاقهای آخر را جا دهی تویش بیکه دختر آن فریم از فریم تو خبر شود. بیکه چیزی جابهجا شود. چیزی حذف شود. چیزی خط بیفتد. خش بیفتد. درست شود.