برق که برود آدم کاغذش هم میگیرد لابد. آنوقت بلند میشود میافتد به کاغذ دزدی، خودکار دزدی؛ مینشیند به نوشتن. نوشتن چی؟ خزعبل! خزعبلاتی که هیچاند برای همه و همهچی برای من.
از صبح یادت بودم ...راستش اصلن انگار دستم یادش رفته نوشتن را. چند وقت باشد ننوشتهباشم خوب است؟ مثل آهویی که تازه بنای ایستادن کند تلو تلو میخورم، حواستان هست یعنی؟ اصلن نوشتن با قلم فرق دارد. منظورم از قلم چیزیست که میانهی انگشتان قرار میگیرد و دانه به دانه کلمهها را مینویسد. خط من فراموش شده. دستخطم را فراموش کرده ام بسکه خودم را ندیده بودم در آینهی کاغذ. بسکه یادم رفته نوشتنم چه شکلی داشته، طرحی و انحنایی. چه خطی! هیچوقت خدا به راه نبوده. که همیشهی خدا ریز بوده و همیشهی بدتر از آن شلختگی تویش موج میزده. شلختگی نزدیک و نظم دور. مثل خودم. که اگر نزدیک بیایی بفهمی این خط خواندنی نیست که چه همه به سبک خودش است فقط. باید و اما و شایدهای دیگران تویش جایی ندارد و از دور که نگاهش کنی به خودت بگویی وه که چه سمفونیای!
چند روز است اصلن که به یادت هستم ...آدمیزادست دیگر گاهی رت باتلرش میگیرد. دلش میخواهد به تنهایی دیگران شبیخون بزند ولی مچ خودش را سفت میچسبد که نکند ناآگاه تنهایی کسی را بر هم زند. خش نابهجایی به هوای کسی در طلب و لطف مزخرفی روی سطحی که به او ربطی ندارد بیاندازد. من راستش از این مرز میترسم. از این مرزی که برای خودم گذاشتهام که گاهی ر.بگرانه خودم را تحمیل کنم و یادم باشد که آدمها بلد نیستند چه چیز را بخواهند و اغلب همان چیزی را میخواهند که میگویند نمیخواهند و این نخواستن فقط التیامیست روی نداشتنشان یا ملانیوار زندگی کنم و پایم را از حیطهی شخصی کسی عبور ندهم. اگر نخواست نباشم و اگر دوست نداشت یادم نیاورمش. توی این دنیای مجاز یک چیزهایی تغییر میکند. تو آدمها را ابله فرض نمیکنی. آدمها میآیند، قانونهای خودشان را مینویسند. از خواستهها، ترسها، بایدها و نبایدهایشان حرف میزنند. دیگر میفهمی اگر فلانی نیست خواسته که نباشد. آگه است به نبودنش و تو حق نداری حتی اگر بخواهی پایت را از دایرهی قرمزش تو بگذاری. صدها اتفاق را از دریچهی نگاهش خواندهای و نگاهش و احساسش را آنٔقٔدرها بلدی که بدانی کجا و کی بودن و نبودنت مهم میشود و نمیشود. توی مجاز آدم به شعور آدمهای اطرافش بیش از پیش احترام میگذارد. بیشتر میترسد. بیشتر قانونهای آدم ها را میداند. قانونهای شخصی که برای خودشان نوشتهاند. اینست که من چند ماهیست نشستهام به دخترکی زنگ بزنم. پیدایش کنم و هر بار که دستم سراغ شمارهاش میرود بیشتر از هر بار پیش فکر میکنم اگر خواسته نباشد باید حواسم به نبودنش باشد. به اینکه نمیشود کسی را مجبور کرد به بودن وقتی دوست دارد دور باشد و نباشد و صدایی و خطی از او در الان من جاری نشود.
حالا من یک کلمه به تو بگویم سنجی، من حواسم به تو هست،
این زورها بیشتر از هر وقت یادت میکنم و دلم به اندازهی کفشدوزکی که یکی از خالهای کفشدوزکیاش را گم کرده بغض دارد و از نبودنت غصه میخورد. میدانم که شاید رد شوی و بیایی و ازینجا بگذری و شاید دلتنگی این مرداب را برای نبودنت بخوانی. پس همینجا میگویمت که من بلدم که تو آدمی نیستی که به زور بشود پیدایش کرد، پس خودت پیدا شو، لطفن!
دوستت دارم.
میم-کفشدوزک