دلم میخواست یک امروز هم که شده نرمی قلم و بیان کسی مینشست توی روایتم. من مینشستم او به روایت خودش دلش هرچه میخواست مینوشت. صبر کردم خیلی صبر کردم که بنویسد کسی. ننوشت. مجبورم بنویسم حالا
...
انگار چیزی گم شده باشد. چیزی که نه. حسی. نمیدانم. یعنی انگار شده بود. از صبح. نه. از چند روز پیش. من آشوب وار. پی خلوت در جمع. پی جمع در خلوت. حسرت ایستادن توی خواب، خوابیدن در ایستادنها. خندیدن در گریهها، گریهها در خندهها. اینطور مشوش و سرگردان که من. که من قصهی هزار و یک تایی خیانت. از من به من. از او به خودم. از خودم به او. از زندگی بر تنهایی. از تنهایی بر زندگی. از پدر به مادر. از غم به خوشحالی. از کودکی به بزرگسالی. من ِ این همه روایت خیانت. از خویش به خود. از خود به خویش.
موهایم میریزد، گلهای، زیاد ...
دلم آشوب و من بیقرار. بیقرار کلمهای آهنگی، سوالی که بیابمش. که بگویدم این درد ازینجاست. دستمال ببند. نبود. جهانم درد. بد درد. لامصب. گفتم که دلتنگی نیست این. خواستن نه. یک حس. دهنم را مچاله. دستانم آواره روی هوا که بقاپد کلمهای. نبود. چشمم گرداگرد. همینطور حیران، یک حس ِ ... حس ِ ... . بیخداحافظ رفتن؟ نفس ِ راحتم بود. اشک. چکید. چشمم به کرکرههای نیمه باز این پارتیشن که کسی آن ور. ایستاد دنیا. بیخداحافظ رفتن. همین فقط. همینجایم درد میکند.
Labels: روز نوشت