03 December 2009

 


مادربزرگ پدری‌ام از این زن‌های هفتاد ساله است که از بیست و اندی سالگی تنها زندگی کرده. دو تا دخترش را به فاصله‌ی یک سال شوهر داده و شوهر بدبختش از زور قسط و جهیزیه سکته کرده و افتاده گوشه‌ی خانه و بعدش از قانقاریا سر جوانی که نه، ولی نه‌چندان میان‌سالی مرده. این‌ها باشد شرح شخصیت. شرح رفتار که زیاد است من هم که نمی‌خواهم برای‌تان شخصیت داستان بتراشم. گیر یکی از رفتارهای ناگسستنی‌اش شده‌ام که می‌شود خانم مارپل‌گری نامستتر. یعنی سردرآوردن از کارهای تو به هر شکل.یعنی این که تو بدانی از زیر دست این زن قسر نمی‌توانی در بروی. همه چیز را می‌بیند و می‌داند و اصلن کلاه نمی‌رود سرش و الخ. این‌که این‌طور بود یا هست بد نبود. این‌که می‌خواست به همه ثابت کند که احمق نیست خیلی خنده‌دار بود. این‌که هر چه را می‌فهمید علم‌یزید می‌کرد و توی رخ طرف می‌کوبید که هاااا!‌ فک نکنین من خرم. خیلی ساده و سربسته می‌خواهم برای‌تان بگویم بعضی چیزها اکتسابی نیست انگار. بزرگ شدن ربطی به یادگرفتن ریزه‌کاری‌های اخلاقی ندارد. من ِ نوه‌ی این زن که لابد یک پنجاه سالی ازش کوچک‌ترم می‌دانم که مهم نیست باقی احمق فرضت کنند یا نه. اصلا مهم نیست که آن‌ها بدانند تو همه چیز را می‌بینی و به روی خودت نمی‌آوری، مهم این‌ست که بگذاری آدم‌ها در کنارت راحت پای‌شان را دراز کنند و نگران حریم خصوصی افشاشده‌شان پیش‌ت نباشند؛ که تو به روی‌شان نیاوری خشتک‌ پاره‌شان را دیده‌ای و باور کنی که اگر نگویی احمق فرض نمی‌شوی. هیچ‌ افتخاری در این‌که تو خودت را به رخ بکشی اتفاق نمی‌افتد. قشنگی‌اش به این است که بنشینی رد حرکات یک آدم را بگیری بروی. پنهان‌کاری‌هایش، حرف‌زدنش، دو دو زدن چشمانش را مرور کنی بعد بفهمی زیر این همه اتفاق کجای کار دارد می‌لنگد؛ لولایش را عوض کنی. عوض هم نکنی حتی. مگر تو لولا عوض‌کنی اصلن؟ خیلی قلمبه شد بود دیگر باید یک‌جوری می‌گفتمش. آقا جان من که نوه‌ی شمایم باید بیایم آداب بزرگ بودن یادت بدهم؟ این چیزها که یاد دادنی نیست آخر. حالا این یکی را گفتم آن یکی را چه کنم؟ هان؟



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com