مادربزرگ پدریام از این زنهای هفتاد ساله است که از بیست و اندی سالگی تنها زندگی کرده. دو تا دخترش را به فاصلهی یک سال شوهر داده و شوهر بدبختش از زور قسط و جهیزیه سکته کرده و افتاده گوشهی خانه و بعدش از قانقاریا سر جوانی که نه، ولی نهچندان میانسالی مرده. اینها باشد شرح شخصیت. شرح رفتار که زیاد است من هم که نمیخواهم برایتان شخصیت داستان بتراشم. گیر یکی از رفتارهای ناگسستنیاش شدهام که میشود خانم مارپلگری نامستتر. یعنی سردرآوردن از کارهای تو به هر شکل.یعنی این که تو بدانی از زیر دست این زن قسر نمیتوانی در بروی. همه چیز را میبیند و میداند و اصلن کلاه نمیرود سرش و الخ. اینکه اینطور بود یا هست بد نبود. اینکه میخواست به همه ثابت کند که احمق نیست خیلی خندهدار بود. اینکه هر چه را میفهمید علمیزید میکرد و توی رخ طرف میکوبید که هاااا! فک نکنین من خرم. خیلی ساده و سربسته میخواهم برایتان بگویم بعضی چیزها اکتسابی نیست انگار. بزرگ شدن ربطی به یادگرفتن ریزهکاریهای اخلاقی ندارد. من ِ نوهی این زن که لابد یک پنجاه سالی ازش کوچکترم میدانم که مهم نیست باقی احمق فرضت کنند یا نه. اصلا مهم نیست که آنها بدانند تو همه چیز را میبینی و به روی خودت نمیآوری، مهم اینست که بگذاری آدمها در کنارت راحت پایشان را دراز کنند و نگران حریم خصوصی افشاشدهشان پیشت نباشند؛ که تو به رویشان نیاوری خشتک پارهشان را دیدهای و باور کنی که اگر نگویی احمق فرض نمیشوی. هیچ افتخاری در اینکه تو خودت را به رخ بکشی اتفاق نمیافتد. قشنگیاش به این است که بنشینی رد حرکات یک آدم را بگیری بروی. پنهانکاریهایش، حرفزدنش، دو دو زدن چشمانش را مرور کنی بعد بفهمی زیر این همه اتفاق کجای کار دارد میلنگد؛ لولایش را عوض کنی. عوض هم نکنی حتی. مگر تو لولا عوضکنی اصلن؟ خیلی قلمبه شد بود دیگر باید یکجوری میگفتمش. آقا جان من که نوهی شمایم باید بیایم آداب بزرگ بودن یادت بدهم؟ این چیزها که یاد دادنی نیست آخر. حالا این یکی را گفتم آن یکی را چه کنم؟ هان؟