دلم میخواهد یک روز هم بنشینم برایتان از جاده بنویسم. از اینکه چه کم دارد آدم بیجاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب. غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسم که چه معتاد میکند آدم را. که چه قصهی ناگفتنیای دارد این راهها و ماشینهای پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجیها. باران و برف. برایتان از هزاران فکر چسبیده به خودش بگویم. از تک تک درختهای کنارش. دکلهای برق جنتلمن و جدولهای مواظبش. بهتان بگویم که اگر آدمی تنهایی میخواهد باید بردارد کولهاش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاکپشت باشد و آرام انگار که خانهاش روی دوشش سنگینی نمیکند به امیدی که تهیست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم است. شیء دارد. گلدان و رختخواب دارد. گوشهی اتاق دارد. گودی سر روی بالشتجامانده دارد. رفتن اما چمدانش هم جاماندنیست. کتابش هم تمامشدنی. گرمایش هم نماندنی. میخواهم بدانید منی که هفت هشت سال است شدهام آدم جاده ها این را خوب میفهمم که آدمی که صبح بلند شد و نود کیلومتر تنهایی چشم به آسمان و زمین دوخت فرق دارد با آدمی که چشم ندوخته. میخواهم بفهمید که آدمی که معتاد جادهها شد دیگر گوشش، چشمش، احساسش نمیتواند همان باشد که بود. آدم ِ جاده آهنگهایش فرق دارد. گوشهایش محتاطترند، ریزشنوتر. توی غریوترین صدای بوقها و ماشینها میتواند ترد شکستن شاخهای را زیر لاستیک بشنود. میتواند رد پرنده را توی درخت بگیرد و میانهی پر پر زدنش مکث کند. میتواند صدای پاهای بیجورابت را روی موکتهای پر پرز دنبال کند؛ بسکه مجبور است به اینطور زندگی. به چشم چرخاندن. بلد شده که چشمش را از تایرها بدوزد به آسفالت، از آسفالت بدوزد به چراغ. از چراغ برود بجورد پنجرهی ماشین جلویی را تا حکایتی برای خودش از زندگیای بسازد که هیچ چیزی ازش پیدا نیست مگر اخمی، لبخندی، دست روی فرمان رانندهای از ماشین کناری، زندگی کناری، روایت کناری. بلد شده که چشمهایش تصویربردار زندگیها بشوند. ناظر، روان، عابر.
میخواهم یک روزی یک جوری که یادتان نرود بنویسم برایتان که آدم چرا باید جادهگی کند. چرا باید هی راههای دراز را درازتر کند. بنویسم، زیاد بنویسم از آن همه جایی که میگذاردت، جایی که میگذاریاش. از خودم. از خودم وقتی توی جاده تمامی نسبهایم فراموشم میشود. از خودم و جاده وقتی کنار هم دراز کشیدهایم و به چراغهای اتوبان که یک در میان روشن و تاریکمان میکند نگاه میکنیم و برای هم قصه میگوییم بنویسم. یک جوری بنویسم که فردا صبح که بلند بلند برایش خواندم ته دلش غنج* برود.
Labels: از آدمها