من دیگر آن سینهی سپرکرده پشت سکوت و متمدنانه رفتن ِ ملت را ندارم. دیگر آن خوشخوشانگی انقلاب زیرپستی. آن آرامش ساحلی، ....تلخ شده. ازینجا به بعد تلخ است. ترس که نه، جا هم نزدم فقط قلبم مثل گنجشک میزند. چیزی در چشمهایم حق میدهد به این همه انتقامجویی ولی خب... غصه دارد دیگر. رسیدهاند به آستانه. اینجای همهی جنگها، دعواها، انتقامها جای خطرناکیست. آستانه جای خطرناکیست برای بودن، همینجاهاست که میشود نقطههای عطف تاریخ، زندگی. همینجاها میشود مصیبت، ماکزیمم، اکسترمم. اصلن تو بگو تورق نابهنگام جممعی برای فصلی جدید. شاید هم بهنگام.
بابا میگفت. ده سال پیش بود که میگفت این بار اگر انقلاب شود مردم تکه تکهشان میکنند این جماعت را. حالا به چشم میبینم که چه میتوانند تکه تکه کنند از کین. که حق هم دارند. حق سی ساله دارند برای کینه اندوختن. برای این همه سالی که سیاه زندگی کردند. ضربه از نفرت میزنند، نه برای بردن، که برای از پا درآوردن رقیب، برای به خاک و خون کشیدن؛ و این چیز خطرناکیست. من به بیچارهترین وجه ممکن از این بیمحابا تاختن، از این خشم تازه سر باز کرده، از این دلمهی چرکین میترسم نه به خاطر این دفاع، نه به خاطر بغضی که جمع کردهایم این سالها و با شعار بیرون میریزیم نه حتی این سنگها. نه! به خاطر جنگی که حریف میطلبد، جنگ گرم. و حریفی که ایستاده تا پای جان؛ وحشی، سنگدل، لامذهب، با خون کثیفی که از هیچ ننگی ابا ندارد.