لبانت، لبانت را، آخ ... لبانت را ...اتاق؛ تاریک. مبل، کنج. پرده؛ توری، بلند، نصفه نیمه کنارزده. مست. صدا؛ خشدار. لیوان؛ که دلش نمیآید جدا شود از انگشتها؛ تشنهی یک جرعهی دیگر از لب. هوا؛ سرد، طلوع. بیرمق. از چه؟ مستی؟ خوشی؟ غم؟ چه کس میداند. آخ گیر میکند روی آ. آ ولت نمیکند که بروی به خ. آخ نمیخواهد تولدش را به مرگش بفروشد انگار با این فرود. خ که رسیدی اگر بلد باشی بکشیاش، که گلویت بخارد. اگر اندکی بیشتر زمان بدهیاش برای بودن، لحنش را آغشته کنی به هرچه درد، هر چه فکر، هر چه تاثیر و تاسف و ندامت آن وقت تو هم دست که بکشی رویش زخم بسته شدهای را زیر انگشتانت حس میکنی.
لمیده روی مبل با موهای ژولیده و پتویی. نیمه هشیار. خودش راکد. بیحرکت، لبانش اما لبانت را آخخخخ...