لحن خودمو میخونم. به خودم میگم چه لحن خشنی. چقد شارپه. منحنی نداره انگار. کج نشده گوشهی کلمههاش. بدجوری دست آدمو میبره گوشه کنارش اگه حواست نباشه. خلاصه میبینم دوستش ندارم. زنجیر سر میخوره. پشت گردنمه. میلغزه برای خودش چند دور و میاد پایین. دارم فکر میکنم چطوری میشه همچین چیزیو نوشت. که نوشتت یه جور حس قلقلک خوبی به آدم بده. مثه مزهی صبونهی روز تعطیل، حتی خیلی ظریفتر مثه مزهی گوجه و پنیر و ریحون وقتی اولین بار با نون بربری داغ میذاریش تو دهنت. یه حس ملایم یواش چشمببند هومممبگویی. تو کتاب ساعتها یه جاش وقتی یکی از اون سه تا خانوم از پلهها میاد پایین نویسنده انگار تو رو میذاره بغل دست حبابایی که توی گلدون قلپ قلپ نشستن. چیز خوبیه اینی که میگم. یه جوری نوشتن چیزایی که نوشتنی نیستن. دقت که بکنی میبینی چقد زیادن این چیزا و چقد دارن نوشته نمیشن. یه عالمه جاشون خالیه. حالا من اینارو واسه چی دارم میگم؟ دارم میگم که یادم بمونه من اومدم اینجا بنویسم که منحنی نوشتنو یاد بگیرم. که این انحناها رو بگنجونم تو ادبیاتم. نیومدم که سیخ سیخ و لبهدار یه چیزی بگم. هر کسی یه دلیلی داره واسه نوشتنش دیگه. دلیل منم اینه. اومدم از یه چیزای ریز یواشی بگم که دیده نمیشن، مکث نمیشه روشون. از تو چشم حبابای لیوان نگات کنم. از غلت خوردن زنجیره روی گردنت بگم. از حس دستت وقتی ساعدم از روش یواش رد میشه بنویسم. یه چیزای اینطوری ای کلن.