یکی نیست بگوید تو که بلد نیستی وقتی رفتی برنگردی پشت سرت را نگاه کنی، تو که جراتش را نداری چرا چمدان جمع میکنی؟ هان؟ چرا ادا درمیآوری. تو که دلش را نداری غلط کردی راه افتادی که حالا دو تا محله اینورتر بتمرگی وسط کوچه جُم هم نخوری. بیخود کردی ادعای فلان و بهمان کردی. حالا رفتی مثلن. دیدی؟ هیچچیز منتظرت نیست. اصلن از اول هم چیزی منتظرت نبود. فکر کردهبودی دیرت میشود اگر بمانی؟ حالا هی بتمرگ روی این چمدان، هی چشم بدوز به آسفالت هی عذاب وجدان بگیر. عذاب وجدان ِچی؟ بلند شو. حرف زدی. باید بایستی پایش. رفتهای؟! باید رفته بمانی. آدم رفته برنمیگردد. وقتی برگردد گند زده. میفهمی؟ گند زده. قبل از اینکه چمدان را از زیر تخت درآوری باید فکر چارتا کوچه پایینتر را میکردی. فکر اینکه چیزی منتظر تو نمیماند. فکر اینکه حالا همچین هم فرش قرمز برایت پهن نکردهاند که بروی. حالا دیگر گهت را خوردهای. چه کسی، چیزی منتظرت باشد یا نه تو یک مسافری. به رفتهشدنت گند نزن عزیز دلم. بلند شو. راه بیافت. احمق نباش که برگردی. خر نباش. این یک خریت را نکن. به خاطر خودت نه. به خاطر آنها که ماندند. بگذار یک روزی بیایند دنبالت ولی خودت با پای خودت اینطوری، با این استیصال برنگرد. نگذار ببینند که رفتن عجب مفهوم ثقیلیست. عجب سخت است. عجب دلهره دارد. نگذار بیخانمانی را توی چشمهایت از صدفرسخی بخوانند. این بیوطنی را..
Labels: فكر نوشت