وقتی کوچکتری ساعت هفت شب که هوا نم نم تاریک میشود برایت شب است. ترس دارد. بیرون بودن دلهره میاندازد در دلت. بزرگتر که میشوی هوا که تاریک بشود نمیترسی، دلهره نمیگیردت. میدانی هر تاریکیای شب نیست تا ده و دوازده بیخیال میپلکی. بزرگترتر که شوی شبت دورتر میشود، دیرتر. از سن تاریکشناسیات که بگذرد تا صبح هم که بکشد میتوانی توی خیابانها ول بچرخی. میتواند هیچوقت برایت شب نباشد. هیچوقت ترس و دلهره نیاید. هیچ هیولایی آنقدر بزرگ نباشد که بتواند بترساندت. قدت که بلندتر شود مطمئن میشوی چیزهای کمتری، خیلی کمتری برای ندیدن، لمس نکردن، نچشیدن، نخواستن، نشنیدن، دوری گرفتن، فرار کردن هست؛ بیشتر بازی میکنی با دنیایت. با لحظههایت، با ترسهایت. تابوها و بکن و نکنهایت. یک وقتی میبینی اصلا از اول هم بیخود ترسیدهای. شبی در کار نبوده، یادت نبوده پرده را کنار بزنی، بلد نبودی، پرده را ندیده بودی، فوق فوقش قدت نمیرسیده.