آدم تنها موجوديه كه "وجود"ش بر "ماهيت"ش مقدمه و بنابراين غير قابل پيشبينيه. يني مثلاً گربه از اول معلومه كه وقتي به دنيا مياد چه جور موجودي ميشه. دايره امكانات "بود"نش از "ماهيت"ش (يني گربه بودن) كاملاً مشخصه و خيلي نميتونه از اون خارج شه. ميلها (چيزهايي كه علاقهمنده در هر لحظه انجام بده) و امكاناتي كه براي برآوردنشون داره تا حد زيادي معلوم و مشخصه. آدم خب اينجوري نيست. با تولد هر آدمي جهان تازهاي به دنيا مياد. به قول خود خدا از اسفل سافلين ميتونه بره تا برترشدن از ملائك و بقيه شر و ورهايي كه خودت بهتر بلدي. آدما در حالت اصيل فقط خودشون معين ميكنن كه چي بشن. دايره امكانات آدم رو اگرم مث اگزيستنسياليستا بينهايت ندونيم فكر كنم قبول داري كه خيلي خيلي گستردهتر از هر موجود ديگهاي تو اين دنياست. پس ميلهاي آدما بسيار گسترده و بسيار با هم متفاوت ميشه. حالا از اونجايي كه ميل من ممكنه درست ضد ميل "ديگري" باشه (يني ميل من درست مترادف بشه با برآورده نشدن ميل ديگري)، پس اگه قرار باشه "من" با "ديگري" با هم يه جا زندگي كنيم منطقاً ميل دو تا مون نميتونه برآورده شه. پس بايد ميل يكيمون سركوب شه. آدم تنها موجوديه كه توانايي داره ميلهاش رو، حتي غرايز اوليهش رو طبقهبندي كنه و براي رسيدن به اولويتهاي بالاتر، اولويتهاي پايينتر رو موقتاً يا حتي براي هميشه سركوب يا تعطيل كنه (روزه مثال بارزشه، نشاشيدن گوشه خيابون متمدنانش). تمدن با سركوب ميل رابطه داره. حالا لزوماً رابطش مستقيم نيست، ولي رابطه داره (يه جاهايي مث همين خرابشدهاي كه ما توش زندگي ميكنيم ميل "سركوب اضافي" ميشه كه ربطي به تمدن بدبخت نداره). يني براي اينكه من و ديگري بدونيم كجا ميل كدوممون بايد سركوب شه، پروتكلهاي نوشته يا نانوشتهاي ميذاريم و روشون توافق ميكنيم كه معلوم شه قواعد رفتاريمون چهطوري بايد باشه تا بتونيم پيش هم زندگي كنيم. اين از جهتي خيلي بده، چون در حالت افراطيش "من" از بين ميره و "آدم" تبديل ميشه به يه سري از همون لايههايي كه فربد ميگفت و هيچكدومش هم خودش نيس. همشو همين قواعد براش معين كرده. "ابرمرد" در حالت مطلوبش خودش و فقط خودش و نه هيچ "ديگري" اعم از متافيزيكي يا مادي بايد ميلش رو تعيين كنه و بر مبناي ميلش عمل كنه. اما در برابر اين حرفا يه بابايي هم گفته كه "من" حاصل ديالكتيك يا هر چيه بين ميل خالص من كه در هر لحظه تقاضاي برآورده شدن داره با ضد ميليه –عموماً ناشي از فشار اجتماعي-كه ما رو وادار به سركوب اون ميلمون ميكنه. اگه هر طرفي زيادي قوي باشه، اين "من" نامتعادل در مياد. (البته حالا متعادل و نامتعادل رو كي تعيين ميكنه معلوم نيس). اين "من" دومي "من" متمدنه. اگه تمدن وجود داشته باشه ارتباط با بقيه آدما تسهيل ميشه. ما با محدود كردن ميلهاي بينهايت آدما، با سركوبشون شرايط رو براي خودمون پيشبيني پذير كرديم كه ميدونم براي خيليا اين كار احمقانه و غير قابل پذيرشه. منتها اگه شرايط "منطق مكالمه" شكل بگيره ارتباط بينالاذهاني بهوجود مياد كه ميتونه همون اولويت بالاتره براي سركوب اولويتهاي پايينتر باشه.
حالا ربطش به عصبانيت؟ در لحظهاي كه "من" عصباني ميشم اگه بخوام همه ميلم رو برآورده كنم واسه بقيه بقول دوستان "هارش و لبهدار"ميشم. بقيهم همينطور واسه من (همين جا تو پرانتز بگم اصلن قبول ندارم كسي انقد كول باشه كه با عبارات آفنسيو هيچ مشكلي براش پيش نياد. اگه اينجوري بود اصلن كلمات به قول اون رفيق شاعرمون به ناروا و فلان تقسيم نميشد. هر كلمه بار معنايي آفنسيو يا غير آفنسيو داره. حتي اگه اين بار در همه جاهايي كه اون كلمه استفاده ميشه عموميت نداشته باشه و با توجه به بازي زباني كه در هرلحظه، بين هر گروهي انجام ميشه فرق داشته باشه، ولي بلخره در هر بازي زباني يه سري كلمه آفنسيو و غيره وجود داره) پس قرارداد ميكنيم كه ميلمون رو سركوب كنيم، بريزيم تو خودمون تا بقيهم همين كار رو بكنن. ولي اگه هي هر دفهم بخوام من همچين كاري كنم يني جايي كه زندگي ميكنم، جمعي كه توشم و... برام مناسب نيس و عوضش ميكنم با جايي كه كمتر مجبور به اين سركوب باشم.
2- كاملاً باهات موافقم. شك ندارم كه راهي به جز تمرين وجود نداره. ولي نميفهمم چرا بايد شرايط واقعي باشه. اينهمه فيلم ميبينيم، كتاب ميخونيم، حرف ميزنيم با آدما در مورد شرايطشون كه همين نحوه برخورد، قضاوت و همه رفتارهاي انساني رو در عصبانيت و غير عصبانيت ياد بگيريم ديگه. براي اينكه كسي ياد بگيره از خودش دفاع كنه ميفرستنش كاراته و كنگفو ياد بگيره نه اينكه هر از گاهي بره سر كوچه دعوا، كه البته اين دومي مطمئنن خيلي اثربخشتره براي رسيدن به منظور ولي به نظرم به دردسراش نميارزه. اينجا تمرين و بازي يه خورده با مثلاً تمرين و بازي فوتبال فرق ميكنه.
3- اما نكته آخر بهنظرم اينه كه اصلن نميفهمم چرا بايد عصباني نشدن و پايبند به منطق مكالمه بودن با نايس و لوس بودن و لاس زدن و رد دادن يكي گرفته شه و بدتر اينكه بالعكس. يكي از فرقاي گفتگو با شبه گفتگو اينه كه در گفتگو من وارد بحث با "ديگري" ميشم كه تهش حقيقت (حقيقتي كه لزومن در ذهنيت هيچ كدوممون قبل از شروع گفتگو وجود نداشت) مشخص شه يا بهعبارت بهتر بهش نزديكتر شيم. ولي در شبه گفتگو من سعي ميكنم "ديگري" رو مجاب كنم كه حقيقت در گفتار منه و بواسطه همين در اختيار داشتن حقيقت بر "ديگري" استيلا پيدا كنم (تا اينجاش توضيح واضحات). اينم داشته باش كه يكي از نيازهاي اساسي آدم (اساسيترين نياز غير مادي كه وادارش ميكنه مزاياي "تنهايي" رو ول كنه و تن به زندگي با ديگران بده) نياز به تاييد شدن كليتش بهعنوان يك سوژه مستقله. حالا با توجه به اين دو تا اگر من با تحقير "ديگري" سعي كنم در گفتگو كليتش رو زير سوال ببرم، گفتار من معطوف به قدرت ميشه. يني "ديگري" فوري در پوزيشن دفاعي قرار ميگيره و سعي ميكنه به هر ترتيبي كه هست صرفن گفتار من رو نقض كنه و از تو اين گفتگو هيچ نزديكي به هيچ حقيقتي در نمياد طبيعتن. بنابراين يكي از پيش شرطهاي مكالمه اينه كه "من" قبول داشته باشه كه "ديگري" در صدد استيلا بر اون نيست. (اون بابايي كه منطق مكالمه و كنش ارتباطي و اينا رو دربارش حرف زده 3 تا شرط ديگهم گذاشته واسه گفتگوي واقعي كه اونا به نظرم به بحث ما ربطي نداره).
حالا اگه من تو يه لحظهاي يه حرفي بزنم كه تو اون لحظه كليت طرف مقابل رو زير سوال ببره، منطق مكالمه رو نقض كردم و "ديگري" هم ناخودآگاه وارد گفتگوي معطوف به قدرت ميشه (مگر اينكه "ديگري" سوژه كاملاً آگاه باشه و بتونه يه جوري مسير بحث رو برگردونه به جاي اولش). اين كلمه ميتونه از خر تا جنده (بسته به شرايط گفتگو و بازي زباني كه افراد درگير در گفتگو، توش هستن) متغير باشه. اونوقت اگه دغدغه من واقعن "حقيقت" و تلاش واقعي براي ابطال نظر اوليهم براي نزديكتر شدن به حقيقت باشه خودم رو از يك امكان بالقوه براي نزديكتر شدن به حقيقت محروم كردم در اين شرايط. فلذا بهنظرم رعايت منطق مكالمه بر همه مسلمين فرض است.
اگه تا اينجاش خوندي (خوندين) واقعن ممنون مي شم نظرت(ون) رو درباره اين قصه حسينكرد بدونم. يني آيا واضحه يا مغشوشه و آيا موافقي(د) باهاش يا نه. در ضمن همونطور كه كاملن واضح و مبرهنه مباني نظري اين حرفا مال من نيس ولي آوردن اسم سارتر، نيچه، فرويد، ماركوزه، هابرماس، ويتگنشتاين و پوپر به نظرم در جايي كه نظرشون مطرح ميشد اولن واقعن كمكي به بحثمون نميكرد، ثانياً ممكن بود اتوريته اين اسمها قدرت مخالفت آدم رو با نظر كم كنه. طبيعيه كه من اين آش شله قلمكار رو از نظراي بعضاً مانعهالجمع اينا درس كردم و اغتشاش در كليتش (اگه هست ربطي) به حرفاي اونا نداره.
آرش بهشتی - گودرنگ در پاسخ به آلیبای--------------------------------------------------------------------------------------------------------
*