خواسته بودم بنویسم از صبح. اما نه این چیزی که دارم می نویسم؛ که مشغله ی ذهنم است. اما همین را می نویسم. وقایعی که متصل است به دین و مذهب و سنت و عرف ناراحتم میکند. دست و پایم را میبندد بیکه دلیلی بیابم برای اثبات یا ردشان؛ یک سری قانونهای ننوشتهی اجتماعی. مزخرفترین چیز همین قانونهای ننوشتهی جمعیاند. دست و پایت را یک جوری میبندند که نمیتوانی تکان بخوری. عقابش تف و لعنت همهی اطرافیان است. رهایی از آن بالاترین ریسک ممکن. مستحق سنگسار. نه میتوانی به هیچ دادگاهی شاکی شوی نه هیچ وکیل مدافعی هست که دفاع کند ازت. هر وکیلی خودش یک جور مجرم اجتماعیست. این وقایعی که میچسبند به عرف، به سنت، به آیین، به هر چیزی که نامتصل است به قوهی استدلال آدمی مستاصلم میکند. میگذاردم روی میلهی فلزی و هر لحظه بر داغی میلهها میافزاید. میسوزم و اگر دست خودم فریادرسم نباشد برای ساکت کردن این نالهی بشری، دست دیگری هست. دستهای دیگری برای گرفتن گلویت تا خاموش شدن هر آنچه درد و اعتراض و خشم. هر آنچه نفس و شوق برای رهاییدن. رها زیستن. چنین دردی دارد گیر افتادن و بیچاره ماندن در جهل مرکب شبهمدلل برای اسلوب دادن به جهالت جمعی.
Labels: کوتاه نوشت