چنانم انگار که به ناچار چمدان جمع میکنم. بقچه میکنم. روی هر لباسی اشک میریزم. میگذارمش توی کمد. جا ندارم ببرم. چنانم انگار که دور میشوم از جایی که عزیز است، کسی که عزیزتر. بغض دارم. سرم سنگین است. خودم را زدهام به خواب. سوم شخص دوربینیام را روشن کردهام. ایستادهام بیرون به تماشای اتفاق. نقشم را بازی میکنم. باور میکنم که این من واقعی نیست؛ اینطور مجبور به رفتن. این من نیست که آمده بود. این من نیست این همه دلخوش، خوشحال، خوشباور. دستهایم را میگذارم روی زانوهایم. سرم را میدهم بالا. صدای آهنگ را بلند میکنم. گوشوارهی آبیام برق میزند توی آفتاب غروب. اشکهایم را اخم میکنم برمیگردند تو. چمدان روی صندلی عقب است. سبز. آسمان دور است. ابرها نزدیک. روی مشتم باران میبارد. هوا خاک دارد. آدمها ناراحتند. اتوبان را ایستادهاند. پر ترافیک. هزارتا؟ ده هزارتا. نشستهاند پشت فرمان. خورشید را نگاه میکنند و در سکوت هوای مرداد نفس میزنند، میخورند، نگه میدارند، میدهند بیرون. سیگار میکشند. پیاده میشوند و روی سقف ماشینشان مینشینند. هق هق میکنند و گاهی همه چیز را ول میکنند و روی تپههای اطراف هوار میکشند.
چنانند که انگار چیزی را، کسی را یک جایی دور از دسترس جا گذاشتهاند و رفتهاند.
Labels: کوتاه نوشت