میدانی، ما هیچکدام عنهای خاصی نیستیم. گاهی از سر ناچاری، توهم، هرچه واژهی موهومی بلدی بگذار این وسط ، خیال برمان میدارد چیزمان چیزتر است، قدمان بلندتر. فکرمان رسیدهتر. کمی که بگذرد، به اینجایی که من الانم یا تو الانی، یا هر کسی در الان الانش یا در الان بعد و قبلش برسد، حواسش میرسد که عن خاصی نبوده. نیست.
منی که اینجایم هر لحظه باورترم میشود که همهی عمر اشتباه رفتهام. نمیگویم پشیمان نیستم، که گفتن پشیمان نیستم از اشتباهات وصله به جان و عمر و ایامم افتخار ندارد. پشیمانم. پشیمان نبودن یا همان خوب کردم ابلهانهترن واژهی هستیست وقتی میدانی خوب نکردی، وقتی چشم میبندی و هوار میکشی که دهانتان را ببندید من همینم که هستم؛ ناگریز، به طور غمینانهای با تمام وجود سیاهتر و کثیفتر و غریبتر از دیروز و روز پیشترش میشویم.
من هر روز که میگذرد بیشتر به اشتباه بودن هر لحظهام پی میبرم. به رد آغشته به آلودگی روزهایم. کثیف و سنگین میگذرد گاهی برم زمان، که میبایستی این روزها تازهتر ازین میبود. زلالتر. هر دم از پندارهای نارس و خطاهای رو به بلوغ و بیبکارتی خشم میگیرتم. چه چاره اما. هر چه میگذرد میدانم که کمتر فهمیدهام. نفهمیدهام. میفهمم که نفهم نفهمان عالمم. اعتراف خودکوبیایست شاید. اینجا نشود اعتراف کرد پس کجا؟ میخواهم بگویم تنها نیستی دخترجان. اگر اشتباه ِ یک وقتیات دل خودت را بیشتر از دل هر کسی از خودت رنجاند. که توقع نداشتی از خودت این همه بیرحم بودگی را. بدان که دل من به دلت حسود است همین الان که بلد نیست؛ حتی این همه دیگر از خودش برنجد و بارقهی امیدی بیافریند از این غم مستاصل فهمیده در گوشهای از زندگیاش به ندامت دلداریای که نداد.
نمیخواهم ادبیات ببافم. گذشتهام از آن زمان که دلم پی بافتن ریسمان کلمات باشد برای نصیحت کردن. که شرمم میآید از خودم این همه شعار و خودم در سیاهچال انسانیت. اگر میتوانستم مثل جلال مینوشتم، ساده. بی قافیه. مدیر مدرسه، نفرین زمین. مثل سلینجر. مثل کافکا. مثل بورخس. مثل نویسنده ... هیچی نشدم. هرچه بیشتر میروم میبینم هیچ چیزی هم نخواهم شد. ابوی همیشه فحش که میداد میگفت هیچی نمیشی. نفسش گرم. هیچی نشدم. هیچی هم نخواهم شد از این هیچی نشدن. توی این زندگی که بیست و پنج سالش با باد و آب رفت و چیزی نمانده که بیست و پنج سال دیگرش هم پای منقل و وافور طی شود و من ِپنجاه ساله از آرتوروز و پارکینسون برایت بنویسم به زور دغل و دفنگ و خود را به هزار آب و آتیش زدن و تغذیهی نفس خیرهی سرکش قهار درونم به اعلام توانگری، دلهایی شاد کردم، غمگین بیشتر. به دست آوردم. شکستم. خرد کردم شاید. دل خودم را در پس هوس و بازیگوشی فریفتم. وقت را به توجیه بلند و هوارگونهی دم غنیمت دار به قهقهه گذراندم. کنایه زدم. فحش دادم. داد زدم. مردم را قضاوت کردم. تحلیلهای یکی تخمیتر از دیگری ارائه کردم. خلاصه، زندگی را به بطالتی که هر کس دیگری هم بهتر از من بلد است به جور نه چندان هیجان انگیزی گذراندم و آخرش هیچی هم نشدم. نقاشی را کمی یاد گرفتم. بعدش دلم را نزد. دیدم بلد نیستم. خیلی بلد نبودم. اینکه این را اینجا میگویم شاید فکر کنی شکست نفسیست ولی بلدش نبودم. شاید شانس یارم بود که چندتا که زیاد هم نیستند تابلویی کشیدم آن هم فقط از دور قشنگ. گالری ها که میروم از خودم خجالت میکشم که روزی دست دراز کردم به قلم، به بوم. از رو هم نمیروم. هنوز ... نوشتم. وبلاگ نوشتم. بعضی وقتها داستان هم نوشتم. که چی؟ پا کرده بودم در کفشی که اندازه ام نبود. چهام است. یادش نگرفتم. یادم نگرفت. مادر و پدرم گمان نکنم دل خوشی داشته باشند ازم. دوستانم اگر حالم را نگیرند محال است حالشان را بگیرم. که چی؟ عن خاصیام لابد. حافظه ندارم. چرا بلد نیستم بگویم خاک بر سر و بیشعورم؟ بهتر نیست حقیقتش را بگویم که من بلد نبودم آداب دوستی کردن با آدم ها را؟ همیشهی طلبکار از زندگی ام. همیشه ام یک چیزی کم است. دلم و دستم دنبال چیزی که نیست میدود. دنیا موظف است سینی به دست آماده در خدمتم باشد. چرا؟ چون این تفاله که از توی یکی درآمده و توی یکی دیگر رشد کرده فکر کرده ضمانت داده زندگی بهش که برخلاف تدبیرش نچرخد. که چی؟ خونش رنگینتر است؟ گه او بوی گههای دیگر را نمیدهد. یا چشمان تنگش تنگتر از آنست که بتواند بزرگی دنیای بیرونش را ببیند و درکش به ادعا و خودآگاه سد بسته که دیگران را فقط از روی قضاوت خویش بخواند و ترازوی عالم را بر محور دانستههای سرتا پا غلط خود حکم دهد.
میخواهم بهت بگویم که من، حداقل همین من که عنی هم نیستم، [که حتی بلد هم نیستم دست بیاندازم گردنت و خفه بمیرم و زرت و پرت نکنم تا دلت سبک شود خودش] انقدرها فهمیدهام که نباید دست به کاری بزنم دیگر، بسکه همیشهی خدا یک جای کار میلنگد و بیست و پنج روز بعدتر دیدهام چه بوی گندی پیچیده از شاهکارم. و بعدش فکرتر کردهام که دست به کاری نزدن خودش انتخاب بزرگتر و تصمیم سختتر و متناقضتریست که جسارت عظیمتری میخواهد. فکر کنم نگ، باید قبول کنیم که همهمان یکجور مزخرف بدریختی خیلی وقت ها گند میزنیم و در آیندهی نه چندان دور هم دوباره گندهای بیشتری خواهیم زد. نمیخواهم بگویم گند زدن ناراحتی ندارد، یا غصه نخور، حالا که شده. یا اینکه کوچکش کنم ناراحتیات را که لابد بزرگ است غم، وقتی روی دل کسی سنگینی میکند. میخواستم فقط بگویم اینها را، تا شاید بدانی که همهی ما دست به گریبان همین عنبودگیمان هستیم. فکر کردم اگر این را بدانی خوشحال که نه، ولی راحتتر با خودت کنار میایی. خودت را میبخشی و همهی اشتباهات مای دیگر را در کنار خودت راحتتر فراموش میکنی.
Labels: روز نوشت