وقتی بیدار شدم آفتاب رفتهبود. دهنم تلخ بود و از گرمای اتاق پشت گردنم خیس ِ خیس. نه میتوانستم نه میخواستم بلند شوم. ساعت دستم نبود. روی دیوار هم نبود. حدس میزدم چهار پنج ساعتی باید خوابیده باشم. آنقدر خواب عمیق و عجیبی بود که نور غروب را هم ندیده بودم. حتی حسش هم نکرده بودم. مادربزرگم همیشه میگفت دم غروب نگذارید کسی خواب باشد، بیدارش کنید. زمان را گم میکند. من زمان را گم نکرده بودم. فقط احساس رخوت و کسلی داشتم. با خودم فکر میکردم بدون قرص هم آدم میتواند عین میت بیفتد و بخوابد. ناراحت نبودم که تمام روز تعطیلم را اینطوری گذراندم. خوشحال هم بودم. یکی دو ماه است برای اینکه به چیزی فکر نکنم عین دیوانهها گیر میدهم به اتاقم. در و دیوارش را رنگ میکنم. مقوا میچسبانم. کاغذ مچاله میکنم. استنسیل میزنم. مامان و بابا خوششان آمده. دیروز میگفتند سقف را هم یک کاری بکن. آخر پدر آمرزیده سقف؟ بابا رفت سروقت کتابخانهام گفت آوهو! کولاک کردی. و من از کولاک کردیاش کیفی کردم ها. توی صورتم معلوم نبود که کیف کردم. خسته بودم و بیحوصله. اصولن هیچوقت معلوم نیست من از چی کیف میکنم از چی ناراحت میشوم. برایم بهتر است. دیگران هم اکثرن برداشت اشتباهشان را میکنند. گاهی که درست میفهمند خشکم میزند. نکند آینهی دلم پیدا شده؟ میپوشانمش. بدم میآید. نمیدانم چرا. گفتم بلند شوم ولی نمیتوانستم. تمام پنج ساعت را بدون حرکت خوابیده بودم. بدنم خشک شدهبود. چسبیده بود به تخت. کولر آبی که بغل دستم بود خاموش بود. میخواستم دست دراز کنم روشنش کنم. دیدم جان ندارم. خواب دیده بودم توی یک جایی مثل بازپروری؟ همانجایی که بزهکارها را میبرند هستم. هستیم یعنی. من و دکا. مال بزهکارها نبود. مثلن دانشگاه بود یا یک همچین چیز جمعیای. مثل زندان بود بیشتر. همه میرفتند توی یک اتاقی خودشان را میشستند. یعنی همه با هم. میرفتی با لباس آن تو. با تشت آب میریختند روی سرت و تو کم کم خودت را میشستی. من نرفتم. از این طور حمام کردن متنفرم. دکا رفت. توی خواب به این فکر میکردم کاش مثل فلانی بودم که بلد است خودش را با جو هماهنگ کند. من بلد نیستم. وقتی از یک چیزی بدم میآید بدم میآید. برای اینکه جو خوشحال شود نمیروم کون قر بدهم آن جلو. کثیف بود به نظرم به هر حال.
هوا تاریک است. گرم است. نم دارد. من مثل یک تکه نمد چسبیده ام به تخت. نمیتوانم گردنم را بلند کنم. یاد اتاقک غواصی و پروانهها میفتم. اگر یک روزی بهش دچار شوم -به فلج و لالی- انقدر حرف میزنم با خودم تا هر روز از حرف زدن با خودم عق بزنم. هوا انقدر سنگین بود که هیچ حال مبسوطی برای فکر کردن نداشتم. یعنی اگر داشتم میتوانستم به عریانی هنر و هنرمند فکر کنم. به معیاربندی هنر و بدون مرز بودنش از دید من. و اینکه در این دید هیچ خط قرمز واضحی وجود ندارد. هیچ هرزگریای معنا پیدا نمیکند مگر به تعبیر اجتماع، عرف، سنت، مذهب. خود ِ هنر ورای اینهاست و تغذیهی روح است و چیزی که با روح سر و کار دارد با افکار عوامانهی فاحشهگری جمع نمیشود، چه اصلن برایش جز زیبایی، خلاقیت، رنگ، خلق معنایی ندارد. و این شاید سادگی من را پیش تو ناسادگی جلوه میدهد و سادگی خودم را پیش خودم متداول. به هر حال فکر نکردم به اینها. اینها را صبح روز بعدش فکر کردم. آمدم به یک چیز دمدستیای فکر کنم دیدم هیچ تودو لیستی نیست که بخواهم فعلن درش را باز کنم. فقط به این فکر میکردم که باید بروم حمام تا حالم جا بیاید. دوش آب یخ بگیرم. البته از فکر کردنش مور مورم شد و تصمیم داشتم زیرآبی بروم که خودم را گول زدم تا بلند شوم. رفتم لب پنجره. تاریک تاریک بود. حتی چراغهای پارک را روشن کردهبودند. یادم نیست چطور خوابم بردهبود. یادم هست آخرین لحظههای بیداریم داشتم به بچهای که داشت توی کوچه مامانش را صدا میکرد فحش میدادم که ریوایند کند توی رحم مادرش. جمعهی غلیظی بود. کسل بودم. صبحش چند تا مقوا را برداشتهبودم چسبانده بودم به دیوار. بعد فکر کردم خب تا کی؟ مگر چقدر مقوا توی عالم هست؟ مگر من چندتا دیوار دارم؟ اصلن این که عین خر همهی روزهای تعطیل را کار کنم راه انسانیایست؟ بعدش یادم هست که لوبیاپلو خوردم. شربت خوردم. و برگشتم توی اتاقم. ذوب شده را ورق زدم. بار هستی را جابهجا کردم. به نقاشیهایم که توی راهرو به صف ایستاده بودند که آخر هفته کسی بیاید ردیفشان کند نگاه کردم. دوربین را برداشتم و فهمیدم شارژ ندارد. با موبایلم ور رفتم و به بچهای که مادرش را صدا میزد فحش دادم. وقتی بیدار شدم آفتاب رفته بود و موبایلم زیر تنم ویز ویز میکرد.
Labels: فكر نوشت