برای خودم، شوالیهی مظلوم پهلوانی
دیرگاهیست توی این تناتوی زمانی، غرقم. شاید به ادب پاس نیاید این ناهمگاهی را، ولی من مغروق زمانهای از دست رفتهام. چه گاهی به دست آمده. به حساب انگشت شاید. ایستادم. کمر زین کردم. رفتم به تربت آسیاب بادی. بادی. بادی. به ظریق جدم، دن کیشوت. او چرخید و من به چرخشش در خویش چرخیدم. بر خویش چرخیدم.
در این ازل که من معطل زالی بودم برای تناسب وحشیگری با سنخیت، سپاس طبیعت بود بر دامانم که مرا بکر و نامیرا در زمانی که رویا نام داشت به مثال قاصدکی که از خار زاید، زایید. من اینگونه سرتاپای خویش را در شاهراه انسانیت یافتم. همچون خونی غلیظ که در خون دیگری میتپید. از این میان دو چشمی نبود. نه صورتی و نه دست و پایی. تنها حسی بود از هستی. من بودم و ناتوان از ابراز وجود داشتنم. حتی کنون که دست هست و پا و چشم و بینی. گویی چیزی بر چیز دیگر چیره نشده که مرا توان گردنکشی بدهد برای ابراز بودنم، چه رسد به ادعای شوالیهگی. هستم. و از هست بودنم هیچ مدرکی ندارم. پندارم قرارست این طور باشد. رقم خورده. بهبایی و در بودنت گیر نگهداشتن نمانی. چه خودش میماند. چیزی نیست و نابود نمیشود. ایستانیم بر نقطهای که ناحرکت و متوازن برقرار و زمانی بر گذر از درونمان. رویمان. شاید، همان «زمان» ما را به تصور دست و پا و چشم میاندازد برای اتصال با خویش. و الا ما جز قطرات قطاروار روی هم خوابیده در یک مبدا چیزی نیستیم. خلا این چیزی ست که میشود از آن به اسم جهان نام برد.
و تو، یعنی من، شوالیهی مظلوم پهلوانیام. در گیر و دار و تعقیب و گریز با زمانه دست و پا چلفتی و در جنگ با دشمن خیالی حتی ناکامم. بزرگ پنداشته میشوم حال اینکه در قلب کوچکم چیزی جز صدای گربه و طعم بستنی توت فرنگی نیست. وقتی آنها از انجمنهای فراماسونری حرف میزنند و توتالیتاریسم، من به حبههای انگور آویزان در باغ عمویم فکر میکنم. وقتی وزیر جنگ صدایش را بالا میبرد و چرت نیمروزی عمویم را زیر درخت تاک پاره میکند، من دلم آتاری میخواهد. پشمک میخواهد. بالابلندی میخواهد. وقتی وزیر فرهنگ با لفظ قلم و آداب سیخ سیخ کنار دستم راه میرود و من با او دربارهی وضعیت امسال کتاب دانشآموزان حرف میزنم، فکرم پیش آب داغیست که پاهایم را به محض رسیدن به خانه درونش میگذارم. به ژلههایی که صبح توی یخچال گذاشتم فکر میکنم و پیژامه و لباس راحت و همآغوشی و ملحفههای سفید و مبل قرمز و نور مایل دم صبح و گیلاس. قابهای بالای تخت و لبخند خفتهی عزیزانم در قابهای چوبی، هی فرت فرت و زرت و زرت و هارت و هارت با صدای بلند توی اتاق، حیاط، ایوان، حمام. چشمم به سبد آجیل وسط میز مذاکره که میافتد میخواهم دست دراز کنم و یک مشت بردارم جوری که کسی نفهمد. بعد مثل بچههای شیطان قیافهی منندانم به خودم بگیرم و بروم زیر میز. بند کفشها را به هم گره بزنم و توی پاپیون زدنشان تعلل کنم. بعد دستم را بکوبم روی میز و با خوشحالی بیسابقهای که از ابروهای عبوسم بعید است، بلند ازشان بپرسم های آقایان گل کوچیک پایه اید؟
گاهنوشتههای شخصیLabels: فكر نوشت
3:05 PM