شایدم باید یه چیزی بنویسم که حالم خوب شه. حالم حال یه آدمیه که دیروز عصر دیده یه ماشین از رو کمر یه گربه رد شده و کمرش و قلبش هنوز داره با فرکانسی عجیب تر از جور نرمال به زدنش ادامه میده. البته موضوع اصلی این نیست. موضوع اصلی که عصبانیم میکنه اینه که چرا سعیده باید بره مقنعهی من رو از تو اتاقم برداره و من سه شایدم چهار حتی بیشتر روز به جای خالی مقنعهم نگاه کنم و هی فکر کنم چطوری گذاشته و رفته. و اصلن به فکرم هم نرسه کسی برش داشته. یه معمای بدون حل هی تو سر من تکرار بشه و من جلوی کمد، توش، بیرونش. توی درزاش. زیر فرش. زیر موزاییکا و آجرا و سیمانا رو بگردم تا مقنعه رو پیدا کنم، غافل ازین که سعیده خیلی خوش خوشان اومده توی اتاق و اون رو برداشته سرش کرده خودش رو تو آینه نگاه کرده. یه دفعه نیمرخ شده و دوباره نگاه کرده. شکمش رو داده تو. کلهشو کج کرده، شونههاشو داده عقب و کیفشو انداخته روی دوشش و از اتاق رفته بیرون. شرط میبندم یادش رفته در رو ببنده. و اگه صدای روح الان موجود در اتاقم رو میشنید داد میزدم در رو ببند ولی انگار نمیشنوه. ممکنه هم زیادی دارم مته به خشخاش میذارم. شاید موضوع اصلی گشنگی باشه. بله گشنگی خیلی چیز مهمیه وقتی دیشب توی یه کثافتخونهای غذا خورده باشی بدترم میشه. وقتی صاحاب اونجا یه دختر بیادب بیاعصابی باشه که خیلی هم روش زیاده خیلی خیلی گشنهت میشه چون دیگه اشتهات رو هم به انواع غذا از دست میدی. درست مثل من که دارم فکر میکنم چطور زینپس میتونم دیگه سالاد رو دوست داشته باشم. بلای آسمانی یعنی اینکه از شدت گشنگی به مردگی نزدیک باشی و توی رستورانی گیر بیفتی که ظاهر خوبی داره ولی در باطن فجایعالفجایاست.
موضوع اصلی میتونه استرس هم باشه. اینکه من امروز باید یه کاری رو تموم کنم و دانش کافیش رو ندارم. وقتی دانش داری و تنبلی بازی درمیاری خب این یه چیز سرزنش آمیزیه. میتونی از خودت توقع داشته باشی. وقتی دانش کافیش رو نداری و گشنته اصن وضعیتیه بخدا. کسب دانش توی دو ساعت برای کار من امکان پذیر نیست ازون ور هم گشنمه و گشنگی مانع از بیدار موندن سلولای خاکستری میشه. اینه که فیالواقع خوابم و چقذ دلم کیاسپشال توت فرنگی دار میخواد توی شیر. خدارو شکر که هیچ رستورانی کیاسپشال به آدم نمیده.
دلیل جنبیش میتونه مارک لباسم باشه. نه نخواستم بگم لباسم مارکداره بابا خواشتم بدونین که الان رفته توی بدنم و هی صدای خش و خوش میده و میخارونتم و از رو هم نمیره تا قیچ قیچش نکنم. این لباسا واقعن نمیدونم چرا اینجوریان. لباسم یه تاپ زرد خیلی خوشگل و بلاییه. تاپم داره میخنده و از همینجا به همهتون سلام میکنه. یه ذره خجالتیه بچهم. بعد بهش یه طومار مارک آویزونه. [بچرخ ببیننت] خودشو میتونی بگیری توی یه مشت و توی مشت دیگهت مارکش جا میشه. تمامی دستاندرکاران رو از دربون دم در کارخونه تا آبدارچی و رییس و معاون و صغری خانوم زن حاج مهدی که همسایهشونه رو نوشته. یعنی اصن یه وضعی از همه اهل محل و شهرشون تشکر کرده که آدم نمیدونه چی بگه. اسلام واقعی تو همون خارج پیاده شده. واقعن آدم لذت میبره از این همه توجه و قدرشناسی. یکی میگفت یه بار دیده از خانواده رجبی هم مفصلا تشکر کردن. یخ نکنم! چقد من بامزهم.
حالا دیگه. موضوع خیلی اصلی الان اینه که چرا اینا انقدر میرن دستشویی آخه؟ همیشه باید یکی تو دستشویی باشه؟ نظام بروکراسی اینو میگه؟ آها آها اینو یادم رفته بود براتون بگم. از یه هفته پیش یه آقاهه رو تو سقف دستشویی کار گذاشتن هر کی میره تو چراغو براش روش میکنه. من نمیبینمشا من فقط چراغو دیدم که یهو خودش روشن شد. آدم زحمتکشیه. خیلی هم مهربونه. تا حالا نشده محض شوخی هم شده وسط کارای مهم آدم چراغو خاموش کنه. خیلی آدم بیادعاییه. اصن دوست نداره تظاهر و اینا کنه. بخدا اگه یه بار خودشو نشون داده باشه یا گفته باشه من دیگه واسه تو یکی چراغو روشن نمیکنم. منم عوضش احترامشو دارم هی واسه هر کاریم که فکر میکنم بیادبیه ازش معذرت میخوام. خب چیکار کنم دستشوییه دیگه. منم چارهای ندارم. کاش یه وقتایی بیاد تو پذیرایی آدم از خجالتش درآد. خیلی معذبم بقرآن.
اینو میخواستم بگم آقاهه یادم اومد. مسابقهی دستشوییه. البته کسی ازین مسابقه خبر نداره جز من. وقتی رییس بلند میشه و صدای صندلیش میاد تو باید پرت کنی خودتو تو دستشویی و حالشو بگیری. بعد هر بار بلند شد که بره باز باید همین کارو کنی. وقتی آقای پشت پارتیشن بلند میشه از جاش باید دوباره بپری اون تو. البته خیلی بده که نمیتونم صورت ِ ای وای حالا چیکار کنمشون رو ببینی ولی خب به هر حال این انتقام همهی لحظههاییه که تا پشت در رفتم و یکی اون تو بوده. بله! من مجری حق بر روی زمینم. همه بدونن.
موضوع حاشیهای و اصن غیر مهم اینه که الان زندگی داره بهم سخت میگیره. با همهی اینی که سعی میکنم دنیا به هیچ جام نباشه و به قول مامانم دنیارو آب ببره تو رو فیلان ولی خب داره زیادی مانور میده روی روح و روانم. سوهان میکشه گاهی. انگار که هی یه کشو بکشی. پاره نشه که. به مرز برسه ولی نشه. یه جور برزخطوری. آره آره. برزخطورگونه. بعد این مدلیه که تا بیای حال کنی بگی به چه بهشتی آقا آب انگور دو تا، یه دونه تات سیب. سه تا شیرموز. بعد حورییه خیلی با ناز و قمیش و وووووای [با شدت و استرس روی وو بخونید دندوناتونم رو لباتون فیشار بدین] بره سفارشتو بده به قلمانا و [دکولته میپوشن حوریا؟ الان یه لحظه برگشت دیدم. از پشت شبیه نیکل کیدمنه این یکی] ردیف کنه بیاره میبینی همه چی خیلی عجق وجق شد و چارتا هیولای شیش سر پریدن بیرون و خانوم خوشگله یهو ناخوناش دراز شد و چشاش از کاسه دراومد و خلاصه ازین کارتون ترسناکا. یه زندگی اون طوری ای دارم الان. هه! فک کردین میخوام آخرش بگم همه چی خوب میشه یا همینم خوبه و اینا؟ نه بابا کجاش خوبه گذشت دوران اون که بشینی پشت وبلاگت شعارای خشنگ خشنگ بدی مردمم باور کنن. الان دیگه خودتم باور نمیکنی شعاراتو. آخر نوشتههاتم باید بنویسی جاست برای برطرف کردن عقدهها و کمبودها و بدبختیها و سهم کاستیهای خوشبختی نویسنده از جامعه. برای التیام اندکی از حسرتها و آرزوها والا نه کسی با این چنتا کلمه چیزی شده، نه از چیزیش کم شده. اونایی که میبینین کلمه براشون حکم نفس رو داره و روحالقدس گونه میره تو روح آدم یا نفستو جا میاره، دلتو چاق میکنه. اونا گیر کلمه نبودن. رد پاشونه. ما که رد پامون نیست. جفتک میندازیم موقع رد شدن و خلاصهی کلوم ما ندانستیم ما را عفو کن، بس پراکنده که رفت از ما سُخُن