صبح با مترو آمدم و احساس کردم بیشتر از یک وسیلهی حمل و نقل شبیه نمونهای از تراژدی دستهجمعیست. آدمهای عبوس. خسته. خوابآلود. آدمهایی که از خوردن تنهشان به تنهی دیگری کراهت دارند و در عین ناچاری به هم میچسبند و بوی تن هم را مینوشند، همدیگر را میپایند و قیافههای عجیب را به بیحالی دنبال میکنند. غمانگیز. بیهدف. مکرر. آدمهایی که به خاطر زیبایی دست به تفاوت نزدهاند به هدف شبیهشدن به جامعه، به دیگری، قیافهی خود را هرچند زیبا و دلربا بیساختار و درک دچار به تغییر کردهاند. این حرف، گفتن این حرف بار سنگینی روی زبانم دارد. آنقدر که باید دو هزار بار مزه مزهاش کنم، فکر نکنید نکردم. کردم و بیشتر از هزاربار فکر کردم منطقیست. سلام اورژن یونسکو. تراژدی لغت پرباریست، نیازمند توضیح چون منی نیست. و من هم متقابلن عاجزم از توصیف اسفناکی چهرهی مترو در این صبح و ترجیح میدهم بار توضیحیاش را روی دوش خود این کلمه و تمام پیشینه و شناسنامهاش بیاندازم.
وقتی از این کهولتگونهی روی روحم، از این بار سنگین صبحگاهی حرکت غمانگیز دستهجمعی در جامعهای غمانگیزتر رها شوم، شاید وقت باشد تا بیشتر و منصفانهتر دربارهاش حرف بزنم. چیزی که توی ذهنم است؛ ناخنهای به آماتوری فرنچ شده، ابروهای بیدلیل تیغخورده، کرمپودرهای ماسیده، موهای کلهقندی، نگاههای خسته، جورابهای پاریزین، ایش و اه و استیصال از تن دیگری، پیشانیهای چروکخورده، بیچارگی و بلند بلند و عشوه و شیطنت کردن دختره دم در است و لقب دهاتی دادن به بقیهی همکارانش.
شاید، بیشتر از شاید، کار من هم به نوعی قضاوت است. به نوعی نه. حتمن قضاوت است و هیچ برتریای رفتارم نسبت به رفتار همان دختر ندارد، کمی شیکتر، آرامتر، زیرپوستیتر. من از اینکه انگ قاضی بودن به رفتارم بخورد ترس برم نمیدارد. همهمان قضاوت میکنیم و انکار کردنش تنها پاک کردن علامت سوال است. مثل اینکه من به شما بگویم این درخت آفتزدهست و شما بگویی اینجا درختی نیست، کدام درخت؟ کتمان ِ حقیقت بارز. من قضاوت میکنم و در قضاوتم بهترین سعیم را میکنم که ارزشگذاری غیرمنصفانهای نداشتهباشم. زودتر از موعد نتیجه نگیرم و متعصب به نتیجهی گرفتهشدهام نباشم.
به نظر من صبحهای مترو به طرز غریبی به بردن یهودیها به کورههای آتشسوزی شباهت دارد. جوری که انگار خودشان انتخاب کرده باشند. گویا زندگی آنقدر بهشان تنگ گرفته باشد که هر صبح بلند شوند، خودشان را توی بیغولههای نامرفهشان بیارایند، بی سر و صدا در خانههایشان را ببندند و به سمت کورههای تازه روشن شده حرکت کنند. عصر دوباره جمع شوند و جسم خاکسترشدهشان را زار و نزار به رختخوابهای جداگانهی خویش بکشند، بخورند، بیامیزند، بخوابند و دوباره فردا به همان قربانگاه، یا شاید قربانگاه دیگری که توفیری با قبلی ندارد بازگردند.