لوا از افسردگی نوشته. من به خودم فکر میکنم. ترجیح* میدهم افسرده نباشم. نیستم. زندگی در ایران غیر از مواقعی که در خانهای یا پیش عزیزترین دوستانت انقدر ملالآور و کسالتبار هست که مجبورت میکند به استراتژیهای لاجرم روی بیاوری. گاهیاش به استیصال برسی. همهی اینها میشود پایهی ناخوشی. نه اینکه اینجای زندگی را دوست نداشته باشم ولی خب فکر میکنم چه بهتر بود که عصرها که میرسیدم خانه یک بوم برمیداشتم. رنگهایم را میریختم توی کیفم میرفتم یکجایی نقاشی میکشیدم. اصلن جایی هم نمیرفتم. همین پشتبام. پارک پشت خانه، یا همین اتاق زیرشیروانی خودم با پردهای به غایت نارنجی. حالا اما با تمام خستگی میرسم خانه. یک ساعت و نیم ترافیک رویم سنگینی میکند. خستگی چشمها و بازوهای آدمهای کنارم به من سرایت میکند. سعی میکنم بخندم و این خنده از روی اجبار نیست از روی حس مداوم خوشبختیست که دارم. بیشک دارم و من از زندگی جز اندکی فرصت چیز بیشتری نمیخواهم. میخندم ولی انرژی پایان یافته. خوشحالم ولی جانی ندارم که آستین بالا زنم و قلمموهای یک هفته در تینر ماندهام را بشورم و طرحی نو ... . اینطور میشود که به خودم میآیم و میبینم در عین خوشبختی غمگینم. فرصت کافی برای زندگی کردن حاشیهام را ندارم. پرانتزها را مجبورم رد بدهم، پاورقیها را نخوانم. از هر چه جملهی تفصیلی و موصوفیست سریعتر بگذرم تا به اصل مطلب برسم؛ و خب، همهگان میدانند که اصل مطلب با تجملات و تفننات و پینوشتها و پیشحرفها و ولگردیهاش معنی مییابد والا که ...
پسا.نوشت: *ترجیه میدهم ترجیه را ترجیح بنویسم یا بالعکس