...
آدم مجبوره راه بره اینجا. اینجا یعنی توی این شهر. همه چی دور و دیره. یه عالمه راه بره تا به آدمی که دوستش داره برسه. بعد یه عالمه راهتر بره تا به یه جایی که بهش میگن خونهته برسه. آدم مجبوره یه عالمه راه و شلوغ پلوغی و بدبختی و صدا و چراغقرمز رو بگذرونه تا به دوست داشتههاش برسه. بگذریم که همین دوست داشتههاشم گاهی وقتا اونقدر که باید دوستداشتنی که نه، ولی مایهی آرامش نیستن. صبح میشه و تو در خونهتو میبندی میای بیرون و بغض پره تو گلوت برگای مجنونی که دیشب موقع رسیدن بغلشون کردی و بوسیدیشون منحنی میشن روی شونهت که هی! غصه نخور دیگه. توئم برنمیگردی که نگاش کنی، اونم میفهمه که برنگشتی نگاش کنی. از بالای در سر میکشه و تا اونجایی که توی دیدشی نیگات میکنه. بعد برمیگرده رو به آسمون. وقتی داره برمیگرده به آْسمون میبینتت که داری از سر کوچه میپیچی و یه چیزی رو لپت برق میزنه؛ اون وخ سرشو میندازه پایین و همهی شاخههای نرمش میریزن جلوی پیشونیش.
...