به ناآرامی پی آرامش دویدن. این بود همهی چیزی که دوران به من یاد داد. به شکل و شمایل دغدغهای، گلوگاهی، گلهای، غصهای. همهاش درد مکرر بود رسیدن به آرامش. آرام بخوان. آ ر ا م ش. آن وقت منی که همیشهی زمان دلم پی حال میرفت. پی لحظه، به فریب افتادم. که نکند پلهی بالاتر درد بیشتری. نکند. نکند. نکند نکندها بالا گرفت و خِرَم را چسبید به ایستاندن نفس. امروز رو کردم به خودم توی آینه. پق خنده بود که ابهت سکوت و ترس را شکست. از پق به قهقهه و من که دور خودم میگشتم به دیوانگی. هی تو که گیر لحظه بودی. برایت حجت بود دم نه حتی بازدم. تو که ایستاده بودی روی کوچکترین عقربه؛ جوری که هیچ گذرش را نمیفهمیدی حتی به تندترین شتاب. تو که به بوسه گیر نشستن لب بودی روی لب نه حتی برداشتنش. این همه ایستا. این همه با مکث. این همه نامتصل، منفصل، کجا نشستی آینده تراشیدی برای خودت که حالا، امروز، این آن از فردای ممکنالوقوعت بترسی و آنت را به واهمهی فردا برزخ کنی. آینده چون آب به چاه رفت و من نگاهم به آب و چاه و آینه نگاه خندانش به من.
Labels: روز نوشت