کاش امشب یک نفر کنارش بود. آنوقت آرام، جوری که انگار حرفیست که نباید گفتهشود؛ به لبان خاموش برایش میخواند «پ
ناهم باش/ تا سنگینی غربت از شانههایم بریزد /و ملال تنهایی/ از چشمهایم». و آن یکنفر بلد بود غربت را، و سنگینی غربت را و خمیدگی شانههای ایستاده زیر سنگینیاش را. و میتوانستی ببینی که در نگاه ِ چشمانش واژه، همان اندازه هجی شدهبود که در او/در من.
آن وقت همان یکنفر حلقه میزد دور شانههایم، جانپناه شبم میشد تا غربت و ملال با آغوشش، اندکی در من بخوابد. و در آن سکوت گرم تنها صدای آرام شدن نفسهایم قصهی رفته از ملال تنهایی این شبهایم را به سینهی دیگری بخواند و از غربتی عظیم که آدمی را به خواستن وا میدارد تا از جانش شکوه کند.
افسوس که من/او نه توان گفتن داشت، و نه کسی کنارش بود.
Labels: فكر نوشت