اینجا یک عکس و یک آهنگی بود که دیگر نیست. نیست چون دلم نمیخواهد چشمم به بعضی چیزها بیفتد. چون عصبانیام و عصبانیت حق مسلم من به خاطر آدم بودنم است. شما بگذار به حساب ضعف، به حساب کوفت، به حساب زهرمار. انقدر عصبانیام که حالم از اعصاب خودم به هم میخورد دلم میخواهد بیابانی، کوهی، جادهای چیزی بود میتوانستم بروم هوار بکشم. خودم را خالی کنم. هنجرهام پاره شود.
از عصبانیت گریه هم کردم حتی. هق هق زدم. بعد بلند شدم خودم را توی آینه نگاه کردم به خودم گفتم خاک بر سرت، زر زرو. از دست کسی عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیام. چطور میتوانم از دست کس دیگری عصبانی باشم وقتی من یک پایهی همهی پیشامدهای زندگیام هستم. اگر کسی به من خیانت میکند این اطمینان من است که اشتباه کرده. اگر با سر میخورم زمین، برای اینست که حواسم به پایی نبوده که جلویم گرفته شده. آدمیزاد همیشه از بیحواسی خودش با سر میخورد زمین و همیشه بعدش به زمین و زمان فحش میدهد، که حالا نمیدانم کجا، کی بهش ضمانت داده بوده که همه چیز به میلش بچرخد. اینطور نیست اخوی، منی که این همه سال پی یک چیزهایی توی این دنیای گندابگون شما گشتم بهتان میگویم همه چیز به یک اندازه درست و غلط است. هیچ صد در صد ممکنی وجود ندارد. هیچ اطمینانی وجود ندارد. هیچ حقی را نمیشود نه از کسی گرفت نه به کسی داد. نه میشود تایید کرد، نه تکذیب. نه میشود از افتادن یک اتفاق خوشحال شد نه ناراحت. همهی اینها به یمن گیر افتادنمان در زمانند که باعث احساسات زودگذر و معلق ما میشوند والا تا آن دم آخر نرسد هیچ کدام هیچ معنایی جز اینکه صرفن "اتفاق افتادهاند" ندارد. نه خوشی، نه غم، نه لذت.
آمدم یک عکس و یک آهنگ بردارم این همه حرف ریختم توی صفحه. خیالی نیست. نوشتن تنها درمان من است. مینویسم تا شاید این کلمهها از میانشان برایم مرهم بسازند و عجیب، که میسازند. مرا در بطن خودشان جا میدهند و دلم را در معنایی که نمیدانمش لکن خوب درکش میکنم جای میدهد.
خواهر وسطیه میگوید آدم در غیر قابل باورترین امکان ممکن خودش حضور دارد. یعنی همینکه هست، اینجاست، مادر و پدری دارد و زندگیای و دست و پایی خودش عجیبترین و محیرالعقولترین چیزیست که میتواند اتفاق بیفتد. خلقتش که این همه مینازد هم بهش از یک ارضا، طبیعیترین کار فردی در جمع آغاز میشود. در زهدان دیگری رشد میکند و از ماتحت کسی میآید بیرون. چنان ضعیف و ناتوان است که اگر دو روز جایی بگذارندش میمیرد. بعد میشود این. میشود اینی که نشسته اینجا و بوی ادعایش همه جا را برداشته. همین این شدن. همین «من» شدن هیچ ربطی به باور من برای اثبات وجودم ندارد. من هستم و اینکه باور کنم یا نکنم که این اتفاق افتاده و این دستان من است، آن پاهایم آن ها را از من جدا نمیکند. مجبورم با واقعیتی که هر لحظه ازش دچار حیرتم و هر روز به اتفاق افتادنش شک دارم زندگی کنم.
برای همین هم نمیدانم، بلد نیستم بهتان بگویم چگونه کلمه من را از هجوم غرایز ضعیف انسانی در برابر حوادث زمینی ایمن میدارد. کسی که شروع کرد به نوشتن به اعتیادی ابدی انگار دچار شده. یک بار یک دوست معتادی میگفت. ترک اعتیاد ممکن نیست. چون وقتی آن لذت را چشیدی و میدانی که هست همیشه یک گوشهی ذهنت تو را به آن دعوت میکند و ناچار شاید روزی دعوتش را در پس ناتوانی و استیصالت در طبع طبیعت اجابت کنی. نوشتن هم شاید همینست. وقتی شروعش میکنی و بهش خو میگیری. آن لذت ِ نابش گویی در جایی از جانت لانه میکند. بعد هر وقت که از دنیای آدمها رانده و مانده و ناامید شدی برمیگردی بهش.
اینست که میگویم آدمی که مینویسد تنهاست، و آدمی که تنهاست حتمن مینویسد. به سراغ آدمی که نوشتن جزء لاینفک وجودش شده نروید، چون شما همیشه در درجهی دوم اهمیت میمانید. حتی اگر به اشتباه شما را به کلمهها گاهی ارجح دهد همیشه به معشوق دیرینش برمیگردد و این هیچ چند و چونی ندارد.
آخر این حرفها دیگر عصبانی نیستم. عذاب نمیکشم و از ضعف بشری و زنانگیام برای داشتن احساست عمیق قلبی پشیمان نیستم. فقط از چیزهایی گذشتهام و احساس میکنم چنان چشمبسته و بهدو گذشتهام که هرگز دلم نخواهد راهی که رفتهام را بازگردم.