نقاشی، برای من، فقط رنگ است. طرح معنایی ندارد. در اسلوب طرح بلد نیستم بگنجم و اینی که میگویم را اگر بلدی از ضعف نبین که گرچه ضعف هم هست، ولی اگر خیالت به قوس نزدیک است از
تلألو انعکاس یک نقطه بر سطح حبابهای موازی ببین.چهارشنبه بود. هوا خوش ِ خوبی بود. من نفس تازه کرده بودم از جنگی. جنگی با خویش. تمام گلبولهای سفید حمایت از چیزی/ اعتقادی، حتی میتوانی بخوانی ایمانی، درونم به پا خواسته بود به جنگ علیه من و من به جد جلویش قد علم کردهبودم برای بردن؛ و نمیدانم کدام بود که برد. شاید من بودم. شاید او بود. شاید برد و باختی نبود. شاید جنگ حاصل ِموهومی ِ قفلی بسته به شرایط بود. حالا هر چه که بود چهارشنبه بود.
هوا خوب بود و حال من به اشعههای آفتاب میمانست در جاده، که از لابلای کوههای برفی بر روی شیشههای یخزدهی ماشینی با سرعت ملایم بتابد و گهگاهی که مدتش کوتاه هم نیست نورش را پشت مانعی، ماشینی، کوهی پنهان کند. من همان لخت درنگینه از بر هم زدن چشم بودم با درخشش آفتاب، پشت پنجرههای یخزده.
...
کشیدن، طرح زدن، خلق کردن برای من الگویی بیهدف است. بی خواستن ِ رسیدن به جایی، که نام داشته باشد و اسم حتی نشان. اگر بدانم قرارست آخرش چه شود میشوم بازیگر از پیشباخته. اگر بدانم راهی که قرارست بروم کدام راه است میشوم بدبخت. میگویم بدبخت و منظورم از بدبخت، بدبخت است. بدبخت میشوم چون همیشه، هر لحظه چشمم به حرکات دیگران اینراهرفته است که چطور، کدام پا؟ کدام دست؟ چشمم به راههای بقیه است که کدام راه ِکدامشان؟ همیشه به خودم لعنت میفرستم که اینی که من رفتم آنی نشد که باید میبود. همیشه یادم میرود خودم را توی آینه نگاه کنم و خودم را ببینم، دنیای شخصیای نخواهم داشت و اگر داشتهباشیم شبیهسازی مضحکی از اطوارهای دیگریست. هدف یک چیز استرلیزه است. یک ساختار دیسیپلیندار که به یک چیز سرنگون قطعی منجر میشود. تمام هم نمیشود، ادامهدار است تا همهی عمر، و این در صورتیست که خوششانس باشی. اگر نباشی بعد از رسیدن بهش باید بنشینی کاسهی چهکنم دستت بگیری یا شروع کنی به پیدا کردن خوشبختیهای کوچک، چمیدانم لذت در زندگی روزمره، از همین شعارها. تازه آنجا یک لیبل بهت میچسبد که " تو آدمی هستی که به هدفت رسیدی" و آنجا احتمالن بعد از ذوق چند ساعته و بشکن و بالابنداز به خودت میآیی و میگویی "خب که چی؟" " همهش همین؟" بعد یکی میآید برایت مجله باز میکند و بهت میگوید که حالا یک گندهترش را چطوری برداری و آن لبخند تیپیک اهالی برنده هم از قیافهی خمیردندانیات نیفتد.
من که خیلی علامهی دهرم میگویم اصلن خوشبختی مبراست از هدف، و به همان اندازه متصل است به اطمینان/ایمان. هدف یعنی [بیاییم تعاریف واژهایمان را به هم بفهمانانیم تا ببینیم اصلن در مورد چه حرف میزنیم] من در صفرم و از راه یک میروم به دو میرسم و بعد به سه میروم تا به چهار برسم. ایمان یعنی من یک روزی لذت در چهار ایستادن را حتمن میچشم و حتی گوشهای از آن لذت را میتوانم در تصویر گذشتهای از آیندهام ببینم. این رفتن میتواند از یک و دو و سه باشد، میتواند پرواز باشد، میتواند سینهخیز باشد. میتواند کشان کشان باشد. میتواند رقصان باشد، میتواند متافیزیکی باشد یا اصلا نباشد و صرفا لذتی باشد معادل با ایستادن روی چهار که دل را از این همه دویدن راضیتر کند و حتی بایستاند. اینجا دیگر پایانی معنا ندارد، آخر همان اول است، اول همان آخر. راه همان پایان، همه چیز قبل از وقوعش در اطمینان تو واقع شده و تو در آخر بیشک در طرحی که از پیش برای نقطهای دور کشیده ای خواهی ایستاد. این چیزی که میگویم وحی مطلق که نیست، الهام هم نیست. پیامبر هم که نیستم ولی به اندازهی یک آدمی، اندازهی خودم نه بیشتر نه کمتر که در آستانهی سیسالگی ایستاده، از من بپذیر که "هدف" آدم را مریض میکند. ضعیف میکند. به خاک مینشاند. هدف یعنی محاسبات، یعنی ریاضی، و
گرچه ریاضی دروازهی واقعیت است ولی واقعیت زیر مجموعهای از بینهایت خیال ممکن است و هرچه خیال، تو بخوان اطمینان/ایمان، محکمتر، عجیبتر، تاثیرش به همان میزان عمیقتر، وسیعتر و باورپذیرتر است.
داشتم میگفتم، در آن چهارشنبهای که بود، و طرح آنچنان که باید نبود، نقاشی آسان گرفت بر من. من بر بوم. رنگها بر تابلو و اینی که میبینید نشست آن بالا. بدون حاشیهای. بدون ترمیمی، تدوینی. دو ساعت من قلم را گرفته بودم به دست و بنفش بود و نارنجی و زرد ... و تک تک قطرههایم که انگار جایی برای بودن پیدا کردهبود و تصویرش روی هزاران حبابی که گرداگرد وجودی که من ازو بودم و او از من بود، میرقصید.
Labels: روز نوشت