چهار نفر توی اتاقیم، صدایمان الان در نمیآید. یکیشان رفت زیر میز، آمد بالا. روبرویی اصلا تکان نمیخورد. دست راستی همکار من است. صدای قشنگی دارد. لپتابش هم مک است. خیلی بهدل است این مک. رفتم پایتخت هی همهی مغازهها را برانداز میکردم نه اینکه بروم تو لیست بگیرم صرفن نگاه میکردم که ببینم چه خبر است. این پایتخت جای کثیفیست. گذر انسان که چه بگویم، ناانسان بهش نیفتد. مغازه به مغازه قیمت فرق میکند. میروی برمیگردی قیمت عوض میشود. از یارو میپرسی این چند ریختت را نگاه میکند یک قیمت میگوید. کلن خیلی محیط اینتراکتیویست هیچ قانون از پیش تعیین شدهای ندارد. ما هم بنا به تجربهی قبلی رفتیم راهمان را گرفتیم طبقهی سوم توی نبش که یک آقای پیریست، منصف و خوشخلق. فلش خیلی خیلی خیلی خوشگل و شیکمان را که الهی قربان صورت تمیز و قد و بالای اسلیمش شوم گرفتیم و برگشتیم. اصلن چرا اینرا گفتم. آها! یک سیب زمینیهایی بود. یک بوهایی میآمد. جایتان خالی. نخوردم که. نشد بخورم که ولی خب بویی میآمد.