صبح زود بود، هوا دیر. عجله ناجی نامنقطع. صبح بود انگار. انگاری که بود اگر غیر از این هم بود باز صبح بود و باد بوی خوش قدیمی داشت از بهار. بهار نبود ولی. یا اگر هم که بود اسمش بهار نیود. قدمت راسخ اصالت طبیعت داشت. چرخهی گردون همیشگی. قدمت. هر چه بیشتر منکر قدمت و اصالت میشوم که قدمت به پشیز میماند بیشتر گیرم میاندازد که ببین اینجا اصالت. آنجا قدمت. ببین این ریشه. ببین فلان به هر بادی نرفتن. هر چه بیشتر خودم را میبندم به جایی که تعصب جزء ناچسبان ذکر و فکرم باشد بیشتر میچسبدتم. مچ خودم را میگیرم که ببین تو تمام نسل همین فسقلی را توی صورتش تصور میکنی. به دخترک سه ساله که نگاه میکنی پدرش، مادرش، دایی و خاله و عمه و مادربزرگ و جدش همه انگار نشستهاند جلویت. همینطور میروی از پی همهی چینهای هنوز ناخوانای صورتش که به کدام کوچه و خانه و خاطره میرسد. هی همهی یادی که از همهشان بلدی به ثانیه فلش میخورد جلوی چشمت. دخترک میشود آینهی تمام نمای همهی گذشته. همهی رگ و پی. همهی اجداد و آباء. بعد میگویی قدمت به هیچ، اصالت به پیچ! هه... آدم اگر بلد بود این همه وارسته از اعتقادات خودش به بیتعصبی دفاع کند. اگر که میتوانست، به قاصدکی در باد سفر آغاز کرده میمانست که به رویای رهایی دامن از ریشه و زمینش میشوید، که حتی او را هم ... جاییست که در کمینش نشسته تا پناه ِ ریشه دواندش باشد...
غریب و عجیب که ریشه دواندن گویا در ذات خفتهست و نه خفتهای که جاهلانه به خُریدن روزگار را رویا بیند، خفتهایست که به ناپیداترین قدرت به ثقلی که نمیداند و میداند کشیده میشود، بازتاب میشود، رم میکند، و در پی مأمنی که ریشهاش را آب و خاک و آفتاب روییدن دهد چشم بسته رویای بیداری میبیند. و این از تفکر من که به دانهی جزء مانَد همان عشق است تا مرگ، جاذبه.