ساعت هشت و بیست و شش دقیقه روز شانزدهم اسفند است. ساعت به تندی و احتیاط میرود که نهاش را گرد کند و با هشتش خداحافظی کند. ازین به بعد دیگر هیچ هشتی کنار هیچ سهای نخواهد بود تا خیلی سال دیگر که میشود 1438.
کاپوچینویم تمام شده، اوضاع بد مالی اجازه نمیدهد ولخرجی کنم، گرچه میکنم. راه به راه برای خودم چایی میریزم و دلم را بهش خوش میکنم. فرقی هم نمیکند.
دلم میخواهد چیزی باشد که ازش بنویسم. یک چیزی که نوشتن ازش مثل سفر قطره در مسیر رودخانه باشد که به دریا برسد و در اقیانوسی نایستد، بخار شود و ابر که شد دوباره نبارد. نبارد؟ شاید هم ببارد. به باریدنش فکر نمیکنم دیگر. شاید هم باید فکر کنم.
آخرهای سال است. خانهمان به هم ریخته شده. مثلا بساط خانهتکانیست. رییس گفته باید شیفت بمانیم. شیفت ماندن را دوست ندارم. روزهای زوج باید جیم فنگ برگردم کرج بروم دانشگاه. آنجا خوب است. بزرگ و دلباز است. میگذارند ماشین را تا هر کجا که دلت خواست ببری. آدمهایش توی روزمرهی خودشان گیرند، به روزمرهی تو کاری ندارند. همه همان حقوق را میگیرند و اینطوریست که زیرآب کسی را زدن تلف کردن وقت است. یک جور کمونیست نه چندان لنینی برش حکمفرماست. رییس آی تی آنجا آدم خوبیست. تازه وارد است ولی توی چهرهاش میبینم که اگر قبرستان هم بهش بدهند سیستم نور و صدا تویش راه میاندازد. البته به نظر آدم خوشحالی نمیآید، صرفن به نظر آدم اصولگرای اصلاحطلبی میآید. از این آدمها که مسوولیت سرشان میشود، و مسوولیت سرشان شدن فقط به خاطر رفع تکلیف و انجام وظیفه نیست، در برابر موقعیتی که درش قرار دارند فارغ از حقوق مادی و معنوی یک حسی درشان جوشش میکند که باعث میشود بشوند پدر مجموعه، دلسوز مثلن. اگر کسی این احساس را در قبال کار و خدماتش نداشته باشد نمیفهمد چه میگویم. یک جور قسم درونی میخواهد این، یک جور قولی که به خودت میدهی. اینطوری که اگر کسی، جایی، گروهی، سیستمی به کمک من نیاز داشت فارغ از هرچه پیآمد است من خوددریغکن ازش نباشم. این ایدئولوژی کوتهبینانهی من هم هست البته. وقتی سیاست بلندمدت سازمان و رییس و مرئوس را بلد نیستم. تمام تلاشم پی حل مشکل و سوپرمنگریست. ولی همین هم باعث میشود گاهی برم دارند بکشندم دادگاه که تو اجازهی سوپرمنیات را اصلن از کجا گرفتی؟ کی به تو گفته در حوزه استحفاظی ما بدون داشتن گواهینامه پرواز کنی؟ چرا کمربند نبستی؟ چرا مشکل حل شد؟ چرا ادای قهرمان ها را درآوردی؟
تازه بعد از اینهاست که آدم میفهمد کلن سیاست سازمان اینطوریست که خودش مشکل درست کند، به تن پیزوریترین آدم لباس سوپرمن بپوشاند بفرستدتش وسط تا دشمن را شکست دهد. حالا خیلی هم بیانصافانه نگاه نکنیم گاهی هم نگاه کلی و بلندمدت خب بد نیست ولی حل نکردن مشکل به خاطر سیاست ریاستی کوتهبینانهترین و سهلالوصولترین راه حلیست که میتواند به ذهن هر کسی برسد و همگان دانند که راه حل ساده و آسان و بیهزینه کار بدبختان و بازندگان روزگار است. که البته نه روزگار ما، که در روزگار ما بازنده و برنده جایشان بالکل عوض شده. سوپرمنها در بند و قباپوشان در آسمان.
داشتم میگفتم که سال تمام میشود. چیز چندانی برای نوشتن در چنته ندارم. کار میکنم و کار میکنم و کار میکنم. فحش میخورم بابت نداشتن معرفت و آداب دوستی. زندگی میکنم و به فحش خوردن هم، راستش، بیش از کمکی عادت کردهام. دوستان جانیام با همهی ناعهدیام حالم را میپرسند حتی از پس کدورت و دلتنگی چند سالهشان، و این خوشحالم میکند. بهشان میگویم که چه شرمی از ندیدنشان داشتم و آنها باور میکنند، باورشان من را به زندگی و دوستی امیدوار میکند.
مراودهام خیلی کم شده. شاید هم بوده. سرم توی لاکم است، گرچه اصراری برش ندارم. از یک چیزهایی دلسردم، و دیگر هیچ شوقی برای اتفاق افتادن یا نیافتادنشان ندارم. از یک چیزهایی خوشحالم و نمیدانم آیا بلدم بعدها ازشان به نام خوشبختی یاد کنم یا نه. آینده برایم چیز نامعلوم و غیر لمسیست. هنوز هم چیزی غیر از زمانی که نامش حال است و نزاییده میمیرد برایم معنا ندارد. به نظرم خیلی از اشتباهها به خاطر آیندهی نیامدهای که شاید هم هرگز من به آمدنش نرسم اتفاق افتاده. خیلیها اهل غنیمت شماردن دم نیستند و این آنقدر اذیتم میکند که ناچارم به ایگنور کردن رفتارها و منشها.
مشکلات کمی ندارم، ولی در مقابل خیلیها قابل عرض نیستند. حقم را خیلیها هستند که میخورند. از رییس بگیر تا رانندهی تاکسی، تا رانندهی بغل دستی، تا دوست و رفیق و یار و همدم و ... من هم بلافصل حق خیلیها را میخورم. برای گرفتن حقم توی ذهنم سخنرانیها میکنم. عصبانیها میشوم. به خودم تشر میزنم که گرفتن حقم نباید انقدر ترس داشته باشد. خجالت نمیکشم ازینکه بروم جلو و شروع کنم به داد و بیداد. ولی زبان تیز و برندهام را به وقت عصبانیت و شکایت میشناسم، میترسم از گوشههای رفتارش ناخودآگاه حرفی یا سخنی بگویم که کتمان کردنش عمری بخواهد. نمیتوانم ریسک کنم و خودم را بیاندازم توی رینگ تا به همهی نقاط حساسی که خوب میشناسم ضربه بزنم یا بالعکس، از ترس ضربه نزدن به نقاطی که میدانم ضعف است و رعایت اصول جوانمردی و مبارزه چشمانم را ببندم و بگذارم تا میخواهد مشت بزند. اینست که همیشه رینگ را دور زدهام تا مبارزه را شروع نشده با احتساب نتیجهی محتمل به نفع خودم یا طرف مقابل تمام کنم.
شروع سال باید چیز خوشحالکنندهای باشد. هست حتمن. شاید هم نیست. اینکه من ِخاک بر سر چه غم ِنمیدانمی در دلم لانه کرده ربطی به کسی ندارد. نبود البته. یعنی از اول اینجوری نبود که یک سایهای روی خورشید ِ من افتاده باشد...
گفتم خورشید. رفته بودیم طالقان. جادهی طالقان. بهشت را دیدهاید؟ همان. بکر و معطر. ابر و تپهای که فرزند کوه باشد با برفهای دست نخورده. بهشتی بود که نهایستاده بود. در حرکت شروع میشد به خلق شدن. جادهای بود که بالا میرفت به ابرها میرسید بعد پایین میآمد و در دامنهی دشت در انحنای مرگبار آب تمام میشد. هدیهی زندگی بود به من در میانهی اسفند هشتاد و نه. دل به آرامش همراه و گردن به خم راه، پرندهها به استقبال و خورشید در منتهای نوازش. کباب معرکهترین و پنجرهها گردترین. زندگی آرامترین و ما تنهاترین آدمهای مانده روی زمین برای زندهکردنش انگار برای یک روز بیشتر. بهشتی خلق شد آن روز در آن جاده در نور غروبی که نارنجیاش به بنفش میرفت و عجیب که بی ما، و حرکت ما این بهشت معنایی نه برای ما داشت نه برای همهی اطراف به دیدهنامدهمان تا آن روز.
آخر سال است و زندگی به سپاس بهشتهایی که هر دم برای هر آدمی خلق میکند هنوز زنده است و باقی به انعکاس شعلههای بهشتهای پیشآمدهی گوناگون هر لحظه شادند و این رخدادهای عجیب که در درون دنیای فردی هر انسانی در جمع میگذرد هنوز میتواند دلیلی بر تازه شدن روز باشد، تا بهشت تنهای آدمهای پستمدرن امروزی را به هم پیوند دهد. و شاید حال من هم با برگرداندن این ساعت شنی برای یک سال دیگر چون جنینی که به یکباره جوان شود، روییدن آغاز کند.