من خیلی صبر کردم، واقعن خیلی صبر کردم. میدونستم نمیای امروز ولی بازم صبر کردم. چون میگن آدم باید صبر کنه حتی اگه میدونه یه چیزی نمیشه یا نمیاد یا نمیخواد چرا؟ چون دوست داره اون آدمه بیاد یا بشه یا بخواد برا دوست داشتنش باید صبرم بکنه. کی میگه؟ ول کن حالا!
موضوع اینه که من میخواستم باشی تو چشات نیگا کنم و بهت بگم که چقد خوبه که متولد شدی ولی نبودی و بهت بگم که هر هر امسال تولدتو با آزادی خرمشهر عوضی نگرفتم. بله میدونم که الان داری با مک/پک/دیو/جان/قاسم یا یکی به هر حال شبیه این اسما میرقصی و موهاتو افشون میکنی و دل همه رو خون میکنی و اصن به یاد ما این ور آبیا هم نیستی. میدونمم که افکار پلیدی توی ذهنته که خودت ازشون داری هر هر به خودت میخندی و آدمای وارستهی دورت اصن نمیدونن تو اون کلهی بیضیت چی میگذره. ولی نیستی دیگه. یعنی الان که باید باشی نیستی که بیای به من پیام بدی بگی
عجقم! یا در کمال ناباوری بیای بگی
باز من یه گهی خوردم، یا من بیام بشینم بهت بگم فلان و بیسار که تو هی بفهمی منو هی آدم نخواد توضیح بده هی من قدم بلند بشه ازین که بلدی، دلم گشاد و گرم شه، ول کنم خودمو تو فهمیدنت. انقد دوری که دیگه اینجا بودنت خیلی زیاده برا اینکه بت بگم پاشو بریم بیرون راه بریم راه بریم راه بریم انقد راه بریم که گم شیم باز .. مثه همیشه. بودنت شده همین پشت که بیام ببینمت و چشاتو تو چشمای شکلکای خط خطی جیتاک نگا کنم. از رو تمام مکثا و کلمههایی که میگی ...
حالا بیخیال این حرفا، میخوام بت بگم که برام مهم نیست چه جور آدمی هستی، کجایی، چه فکرایی داری، چه جوری زندگی میکنی، اصن برام مهم نیست که چقد موافقم با فکر و ایدههات یا نیستم که چقد باهات خندیدم و گریه کردم، برام بیشتر از همه اینا مهمه که تو از اون معدود آدمایی هستی که بلدی دوستی کردن رو فارغ از همهی چیزایی که دور و بره. ازونا که دوستیشون شخصیت داره، انگار یه موجود خلق شدهست بدون اینکه به چیزی یا جریان و زمانی وابسته باشه. ازونا که فاصلههای مکانی و زمانی زورش نمی رسه خرابشون کنه. من دوستت دارم واسه همهی اینا که هستی. دوست دارم یه روزی دراز بکشیم زیر آفتاب داغ وسط تابستون، دو تا دختر سه ساله داشته باشیم که هیچوقت بیشتر و کمتر از سه سالشون نشه، چشمای بزرگ داشته باشن و لبای جوجهای، موهاشون مشکی باشه و دستای تپل و سفیدشون توی شنا کج و کوله ترین چیزا رو بسازه، دوست دارم اون موقع که اینجوری خوابیدیم و نور از تمام منافذمون میگذره، از پشت نارنجی پلکای بستهت بهت بگم کی باورش میشد! بعد تو هم بلد باشی همهی تاریخی که باعث میشه چیزا باور آدم نشه. یهو یه آرامشی بشینه روی پوستمون، انگار که همهشو اومده بودیم که برسیم به همون یه نقطه. بعد صدای موج بیاد ... ما بریم ...
تولدت مبارک
میم.سنجاقک به خاطر لبخندگنده و دراز و وسیع و ناآرومت که دنبال آرامشه.