هیچکدام از اتفاقات غمی چنین به من حواله نکرده بود که این یکی. یکی برای همه و آیا به واقع همه برای یکی؟
دوستش دارم بیکه ببینمش و بشناسمش آنچنان که باید. به بزرگی میدانمش. خواندهام ازش چند ورقی و در هر ورق دوستترش داشتهام. بزرگترش. اگر بر گردهی چنین آدمهایی باشد انقلاب، که ساقهی ایشان ریشهی بالا رفتن درختش باشد، خوشش دارم. به بودنش مینازم. به اینکه ما زیر پرچمی دست یازیدهام به اعتراض که سحابیها داشت، دختری داشت همرزم پدر، شجاعت داشت، شرافت داشت، مبارز داشت و در همهی آواها اعتقاد بود به مبارزه، که تنهایی و زندان و غذا هیچکدام سدش نشد. صابر داشت و عظمت و آزادگی.
دوستشان دارم. مفتخرم که در جغرافیای زیست من این همه قهرمان هست هنوز. این همه در سکوت به پهلوانی نشسته. همچون مبارزانی که در تاریخ وجودشان را به تفاخر خوانند و بزرگنامشان را بر میدانها و کوچهها زنند. دلم میخواهد روزی بیاید بگذرم از یک میدان عظیمی، اسمش باشد هدی صابر. زمین سبز باشد و آسمان آبی. مردمان همه دلخوش گیر روزمرگی پی دویدن برای دغدغهای شخصی، دل من گرم شود از اسمش که بر بالای میدان میدرخشد. بزرگ، رسا، زنده. و من ستایشش کنم به قهرمانانهترین وجهی که بلدم کسی را ارج بنهم، بیواژه.
....
یک نفر - و همین عجب غم عظیمیست - چیزی در وجودش اجازه نداد که سکوت کند در برابر ظلمی که بر دختری رفت در مزار پدرش. نگفت که کار من به کدام جای کدام راه خواهد که رسد. چه وسعتی تصور کنم برای چنین قلبی. میستایم روحش را، بیکرانیاش را، آزادمردیاش را که ظلم را به اندازهی خود که معیاری برای اندازهاش ندارم، تاب نیاورد.
دلم درد دارد از این کشتی شکستهای که هر کداممان یک گوشهایش .... میبالم ولی که مردانی پیدا میشود (میگویم مرد که مردانه کوشیدن میخواهد این راه و مردانه ستبرتر است در واژه) چون هاله سحابی، هدی صابر که کاوههای آهنگر زمانند. دلم به هوایشان خوش، امیدوار، نفسشان گرم، دلشان زنده، ریشههایمان به یمنشان استوار، بزرگ بودنشان را سپاس در این کشتی که با همهی شکستگی به یمن وجودشان بعید است که به ساحل نرسد، و اگر که نرسد ساحل به پای خویش عزم کشتی کند و این از هر اعجازی حقیقتتر است.