خریدم را کردهام، با سرعت دور میدان را میروم که سوار ماشین شوم؛ یکی داد میزند برو، برو اینجا وانستا، اینجا نبینمت، پسرک چرخ دستیاش را محکم میچسبد میکشد طرف خودش، وحشت توی قامتش صاف میایستد، دو بار پشت هم میگوید باشه، باشه و از باشهاش صدای تلخ التماس و بغض میبارد. دو تا مرد با موتورشان از دید من و او دور میشوند. به کیسهام نگاه میکنم که اندازهی خرج یک ماه او تویش چرت و پرت است. سرعتم کم میشود، شوق و توان و مسیر و هدفم را در کسری از ثانیه گم میکنم. پشتش راه میروم. کسی توی دلم نای دیدن پیراهن گشاد و قدمهای هراسناکش را ندارد، دیگریام از چشمهایش خون میبارد، سومی چشمش را برمیگرداند و با آدمها از خیابان میگذرد. از جلوی پلیسها رد میشود. محل عبور عابر را بردهاند آن ور. کسی دیگر از محل عبور عابران نمیگذرد، همه خیابان را ترجیح میدهند. کارگران روی چمنهای محل عبور قبلی خوابند. پسرک نونخشکی چرخدستی مستهلکش را به سرعت دور میکند، پلیسها از پشت عینک دودی دخترها را دید میزنند، مردم به همدیگر بیاعتنا میگذرند، جوان جلویی برمیگردد من را میپاید. من به کیسهام نگاه میکنم، افتاب بد میتابد، رادیو میگوید آخرهای هفته میشود چهل درجه، گرد و غبار هم هست؛ مردم همه با من سوار میشوند. راننده راه میافتد. از پشت ماشین صدای قهقهه میشنوم، پسرک چرخدستیاش را بسته به ماشین، یک دختر مو مشکی و یک پسر کوچک دیگر همراهش است، دخترک شلیل گاز میزند، لپش خیس است، میخندم بهش، ناز میکند. باد با موهایش بازی میکند. پسر سفت بغلشان میکند میبوستشان. پلیسها نشستهاند ته ون، برایشان شکلک درمیآورند. مرد موتوری دور چرخ دستی میچرخد، نوبتی سوارشان میکند، دور میزند برشان میگرداند. مادرشان نگران کمر پسر کوچک است که چاک نباشد؛ کنارم نشسته، دامن رنگی و دمپایی پلاستیکی، دستهایش ترک دارد، کیسهام را باز میکنم لوسیونهایم را میدهم بهش، خجالت میکشد، خجالت میکشم.