وقتهایی هست در زندگانیم که از آدمهام آنقدر میرنجم که زمان هیچوقت نتوانسته حلش کند. آن زمان وقتیست که نیاز به حامی داشتهام و حمایت ازم به اختیار دریغ شده. شاید نیازی به کمک هم نداشتهام، صرفن خواستهام مثل امروز صبح مامانی داشته باشم که اسمس بزند "باهات بیام؟" و من بگویم مرسی، نه. و جواب بدهد هر کاری داشتی هستیم در خدمت، و من بر خدمتش بوسهها روم...
+
یاد بگیریم که آدمها وقتی بزرگ شدند، وقتی تو را به نام دوست خواندند هدفشان چیزی ورای پدر و مادر و معلم و همسایه است. توی دوستی ترکیبی از تربیت نیست. این دیدهی مربی در هر جایی که افتخارآمیز باشد در دوستی مدخل و انتهای غمبار ماجراست. دوست، یار، شریک برای شانه به شانه رفتن است، برای اینکه هر که قدش رسید آن یکی را بکشد بالا، مرشد نیست که بزند بر سرت تو سری خوردن یاد بگیری. بگذاریم مکتب و مدرسه کار خودشان را کنند، بار تربیتی رفیقمان را از دوشمان بگذاریم کنار لطفا.
*
او به نجوا میگفت "ترسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند"
و من به عیش و بغض و خلسه میخواندم؛ یارم به یک لا پیرهن ... و پیرهن را با ضم ر میکشیدم و چیزی در دلم؛ و یاری در خیال خواب بستر من ... بوی خنکی صبح میآمد. باران بود. آفتاب بود. دو روز پیش بود و شجریان این را به گوشم جوری میخواند که نه گوش دیگری دانست، نه هیچ نجوای دیگری ...
پاسبان حرم دل شدهام، شب همه شب