قیافهی آدمها را نگاه میکردم؛ امروز. آدمهای پشت فرمان. نگاهشان میکردم که ببینم چقدر مگر به دست خودشان مطمئنند که این طور میپیچند و میرانند و خودشان را و دیگران را توی همین یک ساعت اذیت میکنند. دستهای ده و دیقهشان را میبینم روی فرمان. صندلیهای سفت صاف جلو آمده. چشمهای متمرکز ناآرام، پی یافتن سوراخی برای عبور، ثانیهای زودتر، چانه بالاتر و چشم به بیراههتر برای نشنیدن بوق معترض. به این فکر میکردم که ایرانی جماعت ستایشگر واژهایست به نام "زرنگی" و این میشود ما. میشود آفرین گفتن به فرزندت که صف را پیچانده نان گرفته، یا زود کارش را راه انداخته در بانک به واسطه فلان آشنا، یا کشیده بالا و سمتهای بالاتر گرفته و مزایای بیشتر. فاعل میشود زرنگ. مفعولان میشوند پخمه و هیچکس توی «پخمگی» آن «زرنگ» را مورد شماتت قرار نمیدهد. همین یک واژه میتواند به تمامی فرهنگ ایرانی را نشان دهد. کسی به آقای زرنگ نمیگوید تو حق چندین و چند نفر را پامال کردی تا زودتر از چیزی که حقت بود به آنی که باید برسی. سیاست ِ اگر میتوانی بکن است. هیچ منع وجدانیای برای نرفتن جلو وقتی زورت میرسد وجود ندارد. اینست که این میشود ایران، آن یکی میشود ژاپن و زلزله و آنچه پس از آن دیدیم و گذشت. منع درونی علیه پامال کردن حقوق باقی بزرگترین افتخاریست که یک فرهنگ میتواند به آن ببالد و افسوس که ما از آن به شدت محرومیم.