از چیزی لذت نمیبرم و شاید این، قسمت اعظم غمبار ماجراست. منتظرم چیزی رخ بدهد، بپرم، بروم. کاری بشود. چیزی بشوم. میدانم که آخرش هم رهایی در فرار نیست. چیزی جایی نیست. از خودم نمیشود گریخت. من اینجایم، پایبست خورده. وقتی میل تغییر دارم میدوم که از خودم بگریزم انگار. خودم چسبیده بهم. خستهام کرده.
همینجاست همه چیز. همه چیز در فضای اشغالی من از زمین محدود میشود. آن ور آبها هم که بروم همین قدر را اشغال میکنم. هرجای دیگر. به طمع تغییر میروم و هیچ تغییری در ناحیهی تملکم با رفتن اتفاق نمیافتد.
غمناک است. باید مثل کعبه بنشینم به طوافم. بچرخم دورم. هفت بار. با لباس سفید. برهنه. بی هیچ دوختی، تصنعی، مالی. بگویم بگو قربانت شوم. نگوید. باز بگویم بگو. نگوید. بچرخم باز دورش. بچرخم باز دورم ... نه هفت بار، کم است هفت بار. این دلی که من میبینم خانه نیست که باز شود. در ندارد. شاید آخرش از گشتنم دلش آسوده شد، که کسی هست دورش بگردد. دلم دورم بگردد
لااقل فاصله ندارد، تابع مسافت. درجا زدن نیست. دور است، مضمم ِ دال. گرد است. منحنی. هدفی نیست گویی. چیزی در خط مستقیم وجود ندارد. همه چیز برمیگردد. هرچه به انتها نزدیک شوی برگشته ای به جایی که از اول درش ایستاده بودی و تو را هیچ درکی ازش نبود.
میدانم که خستگیام با نمودار صعودی مدارج و منابعم بالا نمیرود، ولی چه چاره که بشر به بعد نیاز دارد و من قوس نچشیده چطور تمنای برگشتن کنم؟ فقط کاش که در رسیدن آرامشی باشد. کاش که باشد