هربار تصادف میکنم اندازهی بار قبل دلم هری میریزد. میگویند زیاد که تصادف کنی راننده میشوی، عادت میکنی. من عادت نمیکنم. این چندمین بار است. بند دلم انگار ...
بلند شدم رفتم بیرون. گفتم که شما مقصری. او مقصر بود، خودش میدانست؛ از گرداندن چشمش میدانستم. چشم در چشمم ندوخت. من به اصرار دنبال نقطهی سیاه چشمانش برای رسوخ؛ گفتم تو مقصری، حالا هرچه که قانون ترک دار و سهل الحلاجیمان بگوید تو باید بدانی که مقصری. نگاهم نکرد. من مقصر بودم؛ به زعم قانون. کارتها جابهجا شد.
رفتم. چرخ جلو کج. یکی این ور دیگری آن ور. زنگ زدم به دوستم. نبود. زنگ زدم به مقصر. گفتم لنگ میزند ماشینم. فرمانش شکسته انگار. آمد. جک زد. نگاه کرد. بالا پایین کرد. گفت که بیا پشت من. رفتم. تلو تلو میخوردم. گفت بایستم. چرخم کج، چیزی در دل دوست چارچرخم شکسته بود. لنگ میزد، بیصدا. نازش کردم. خندهی اشکینم کرد؛ تمام تمارضش به سلامتی. دلم قنج رفت، ماند پیشش.
مقصر مهربان شد. رساندم تا مترو. دوست چارچخم خجل خوابیده بود توی وزرا. تصورش از خود، همسفر راه تمام ناکرده بود، من هم. مقصر گفت ندیدم شما را. اصلن ندیدم و یکهو حواسم نبود که زدم بهتان. سلولی در دلم نفس کشید. کیسهی اکسیژنی قاصدک شد.
هربار تصادف میکنم پوستی سختتر میکشم رویم. انگار هی روی زخم، زخم شوی. ستبر، عجیب، ترسناک. انگار که دیگر به جاییت نیست. درد اما، همان است. عادت میکنیم بهش فقط. پارگی دل همان قدر است که بار اول. تیمارم بهتر. وقتی همه میروند. وقتی برمیگردم. وقتی کسی نیست که دیگر جلویش مسخره باشد ترس ِ ازجانمبهدرنشده. دستم را میگذارم روی دلم، میبینم چه خالی شده. یک چاه گنده. تاریک. ترسناک. صدای باران میدهد. اتوبان. هشتاد و چهار. قزوین...