در داستان عاشورا، یک جایی هست که خبر میآورند پسر یکی از یاران به نام محمدبن بشیر حضرمی در جنگ طبرستان اسیر شده. حضرت، بشیر را احضار و به او میفرمایند من از تو راضیم، تو وفاداری خودت را به من ثابت کردی. پسرت در جنگ طبرستان اسیر شده، این هدایا، این پول را بردار برو و پسرت را آزاد کن.
اشک از چشمان بشیر سرازیر میشود، با چشمی گریان و لبی لرزان عرض میکند: حسین جان من تو را بگذارم، برای آزادی پسرم بروم و او را آزاد کنم و در مراجعت سراغ تو را از کاروانها بگیرم؟ تو را در کجا پیدا کنم؟ تو کجا خواهی بود؟
....
این را یکی به گوشم از صبح میخواند. نمیدانم چرا. گفتم بنویسم که اسمان امروز برایم حالی از این جنس را میگفت و من هیچ هم نگریستم