یادم نیست درست
شاید ...
ولی
مشغول بودم به خواندن ِ چیزی
لحنش آشنا بود
آشنایی که تا به حال ندیده بودم، نه به چشم
نه به هیچ صورت دیگری.
همان موقع
یک هوا احساس کردم بین من و او چیزی نیست.
بیشتر
او چیزی نیست که بتوانم درش بنگرم. بس که گرد بود فضای وجودش به من،
در من.
انگار چیزی بود که از درون به من نشان میدادند
و مرا خوش آهویی بود رمنده در دل از آن پیش از این
و در دم
به دام افتاد
لیک آسوده
چونان دلی که به خواب رود
خواسته
ناخواسته
بی هراس
[تمام خطهای مقطع حاصل از مکث واقعی نگارنده ست و هیچ مرجع و ثباتی ندارد]