هرچه امسال (پارسال) سعی کردم حرفهای آخر سال بنویسم نشد. یا حال اجازه نداد یا وقت یا چیزهای دیگری از همین دست. اگر هم اجازه داد دیدم که چیزی برای نوشتن انگار وجود ندارد. بعضی وفتها هم به قصد از نوشتن گریختم تا آینه دق فردایم نباشد. امروز ولی پنج فروردین است. تعطیلات تمام شده و ما چند نفری هستیم که امروز آمدهایم سر کار و هی منتظر چهرههای آشناییم که سال را بهشان مبارک کنیم و آرزوهای خوب و از این قبیل تعارفات معمول.
امروز نشستم به وبلاگ خوانی. دلم برای خیلیهاتان تنگ شد. خوشحال شدم که هنوز هم مینویسید. برای بعضیها ایمیل زدم. به حال یک سری غبطه خوردم ولی سر جمع خوشحال شدم که وبلاگها هنوز زندهست و میشود از حال و روزتان خبر داشت. آدم وقتی درگیر زندگی کسی میشود گویی داستانی را باز کرده و میخواند. مخصوصن وقتی خودش هیچ تاثیر خاصی در آن داستان ندارد. هی روند تغییر زندگی آن آدم را از زبان خودش میشنود. از هر جا که متوقف شود دوباره بعد از صدها سال که ادامهی داستان را میبیند میتواند خیلی منظم پشت سر اتفاقات قبلی جایشان دهد. حالا من هم انگار هزاران هزار ریسمان رها از زندگی هزاران هزار آدم دارم که امیدوارم روزی به جایی برسد. امروز که میخواندمتان دوباره هی همهی خاطرات سالها آمد پیش رو. انگار که خودم همهی زندگیها را زندگی کردهام، با اسمهای دیگری.
پارسال این روزها تازه ماشینم را گرفته بودم و هر روز با یار غارم توی خلوتی همت سر ماشین را کج میکردیم میآمدیم توی گاندی. نامجو گوش میکردیم و پرتقال و سیب میخوردیم. سال قبلترش هر روز یک وری بودیم. یک روز روی بلندیهای توچال، یک روز دربند، یک روز جمشیدیه، … . امسال هنوز امضایی برایش ندارم.
به زمان که نگاه میکنم و به خودم که مستقل از آن در جریانش نشستهام میبینم که چه حجم تغییری را در خودم و در خواستههایم کاشتهام. انگار آنی که من بوده از من رفته. انگار اصلن قبل از اینها من انقدر من نبوده. یا شاید بهتر این منی که میبینی در همین چند وقته به صورت محسوسی تصمیم گرفته متولد شود. حتی در تولدش ناقض پیشینهاش هم نشده فقط سعی کرده از این سیال بودن بیاید بیرون. دلش خواسته جامد شود. شکل بگیرد. اسم و رسم داشته باشد. به چیزی شناخته شود. فنی را بلد باشد و خودش را توی یک چیزی غرق کند. اینها شاید سرنوشت زمان گذرای درون همهی آدمهاست. شاید این دههی بیست سیالیت باید که کم کم خودش را سفت کند. سخت و ایستا شود. انعطافش کم شود و درست و غلطش را خودش هرچند شخصی از بر باشد تا برود به دههی بعد.
این روزهای من خوب است. چیزی را که پیش از این میخواستهام انگار دارم. در روند ورود به جامدیت تصمیم گرفتهام پاشنهی آشیلم را سیال رها کنم. تصمیم گرفتهام که درست و غلطم گرچه قابل ابراز ولی تغییرپذیر باشد. بر همان منوال پسین آدمها را به تلاش و خواستنشان بشناسم نه به چیزهای توی مشتشان. بازههای زمانیم را بزرگ کنم و بیش از اینها به زمان مهلت دهم و انقدر شایق برای تندتر گذشتنش نباشم.
این روزهایم برای این خوب است که از کتمان خودم دست برداشته ام. از محدودهی فازی گذشتهام. پی ترازو برای سبک و سنگین کردن نمیدوم. آن چه میخواهم را میگویم. آن چه نمیخواهم را در دم پس میزنم. به اصولم پابندم. شرمندهی خودم نیستم. تا جایی که توانستهام گذشتهام . اگرچه در این مسیر بر نفس خود محور و خودشیفتهام زخم ها کشیده شده باز اما خوشبختم که از آن تخت کاذب اشرفالمخلوقاتی سقوط کردهام و در کنار دیگران به آسانی زندگی میکنم. از نقد شنیدن فرار نمیکنم و خودم را کامل نمیبینم. اشتیاق دارم که دیگران ایرادم را تذکر دهند تا اصلاحش کنم. این شاید مهمترین درآمد سال رفتهام باشد که بر ذاتم که فارغ از هرگونه صفاتی از نقد نفرت داشت فائق شدهام، افسارش را به دست گرفتهام، رامش کردهام و چنان ازش سواری میگیرم که گویی هیچ گاه این حیوان رنگ دشتی را به خود ندیدهباشد.
به امید زندهام. و این امید در دل من همچون ذرهی تابناکی میدرخشد. هیچگاه همهی وجودم را سیاهی برنداشته و بر این باورم که برنخواهد داشت. قرار گذاشتهام بیشتر دنیایم را شخصی کنم. آن چه از بیرون میبینم را اگر میپسندم بیاورم تو اگر نه بگذارم همان بیرون بماند. علاقهای ندارم شبیه همهی آدمهای دور و برم باشم در حالی که دوست هم ندارم قدمی بالاتر از آنها خودم را بپندارم. دوست دارم در عین یکی نبودن در کنار همهی آدمهای نه چندان شبیه هم زندگی کنم و گزندی نه از من به آنها برسد نه از آنها به من.
از صبر ممنونم که در دلم فعلن آشیانه کرده و مرا مجبور به بیقراری نمیکند. آسان میانبرها را نادیده میگیرم و راههای لاک پشتی را برمیگزینم.
مرددم اما. مرددم در برابر بقیه آدمها. در برابر دوستانم بیشتر. دلشان را نمیدانم. نمیدانم باید به زبانشان اکتفا کنم یا راه کنکاش خودم را تا قلبشان بروم. نمیدانم که آیا این هر بار حفر کردن قلبشان از چشم، از سرانگشتان، از زاویهی بازو به صلاح هست یا نه. که آیا من اصلن مجوز دارم انقدر بیاعتماد باشم به شناخت آدمها از خودشان؟ چرا باید اینطور در پی همهی دوستت دارمها هزار هزار چیز را بروم و برگردم. بگردم و بگذارم سرجایش. گاهی فکر میکنم آدم باید احترام بگذارد. باید قبول کند که آن آدم همان زبان اوست. حفاری من به نتیجه نخواهد رسید. تلاش بیهودهست و تن فرسودن. باید همان سی و دو حرف الفبایی واسط میانمان را گرفت و معتبر شمرد. آن تکه از من که چون روح خزنده از چشمان میرود تو تا به دل برسد هنوز رام نشده. هنوز به هر صدا و آوایی خودش را میکشد آن تو. همانجا مدیدی میماند و بعد فهمیده و نفهمیده با انبوهی اطلاعات که هیچ نتیجهی لذتبخشی نمیتواند/ نمیخواهد ازشان بگیرد میآید بیرون. بالهایش را جمع میکند مینشیند روی شانهام انگشتهایش را توی هم قفل میکند و با انگشتان شصت دست و پایش روی هوا دایره میکشد.