کوچک تر که هستی فکر میکنی اگر بزرگ شوی مشکلاتت تمام میشود. فکر میکنی همه چیز مثل دستهی در است. به قدت ربط دارد. فکر میکنی اگر بتوانی حرفت را با تُن بزرگترها بزنی حرفت را گوش میکنند. بعدها، این روزها میفهمم که به این چیزها نیست. ظهرهای جمعه بابا قول میداد ببرتمان پارک اگر کمدمان را تمیز کرده باشیم یا اگر آشپزخانه کثیف نباشد یا یا یا … هربارش تمام مدت خوابیدنشان تلاشم برای این بود که آنچه میخواهند بشود. اتاق را تمیز میکردم، ظرف ها را میشستم. چیزها را جابهجا میکردم و مینشستم تا بیدار شوند. بیدار که میشدند نه هیچ خبری از پارک بود نه عذری برای تقصیری که مرتکب میشدند تنها دایورت ما بود به هفتهی آتی. حالا فکر میکنم اگر قرنها بزرگتر هم بودم باز هم نمیتوانستم راضیشان کنم عصر جمعهشان را برای بردن ما به پارک خراب کنند. اگر تمام خانه را صیقل میدادم هم باز اتفاقی نمیافتاد. خیلی چیزها به قد و قواره ي آدم ربطی ندارد. خیلی چیزها را نمیشود عوض کرد. شاید بشود گول نخورد فقط. شاید بشود سواری نداد. با تمام اینها، اینکه آدم فکر کند یک روزی بزرگ میشود و «میتواند» خودش چیز امیدوارکنندهایست. حتی اگر آن «توانستن» تنها کنار آمدن با ناتوانی وارده باشد.
Labels: فكر نوشت