دو روز گذشته را به هوای درس خواندن توی خانه ماندم. صبحها سه تا بچهگربه که روی پشتبام زندگانی آغاز کردهاند جیغ و ویغ راه میانداختند و بیخوابمان میکردند. بعد ساعت نه که ما برای سرگرمی و وقتکشی میرفتیم سر به سرشان بگذاریم نبودند. خواهر وسطیه یک بار برای اینکه مطمئن شود نیستند موکت محتوی گربهها را پهن کرد روی زمین و رویش بپر بپر کرد. اگر هم چیزی بوده دیگر الان له و په شده و به درد نمیخورد.
ماشینمان هم که مثل اینکه آقا حیدر درست کرده بود و خیلی ویراژژژی شده بود توی راه امتحان خراب شد و ما به خرابش دیگر عادت کرده وقعی ننهادیم. آمدیم و با همان خرابی رفتیم با بابایمان گل خریدیم و بابا و مامانمان توی حیاط کاشتیدند. هردوشان بازنشست که شدند گیر دادند به همان دو وجب باغچه بدبخت. انقد گل کاشتند که زمین حیاطمان دارد سنگینی میکند یک هو دیدی تمام محله توسط باغچهمان بلعیده شد. اصلن باورتان نمیشود صبحها بیدار میشوند دوباره میخوابند بعد مینشینند برانچ میخورند میروند سراغ باغچه گل میکارند هی فکرهای جدید میکنند که چی را چی کار کنند. کجا را خراب کنند بندازند روی کجا. سنگ کجا را چه رنگی کنند. کابینت چی را از آن وری کنند. خسته که شدند میآیند ناهار میخورند دوباره میخوابند. عصر میروند بیرون شب برمیگردند مهمان بازی میکنند و شام میخورند و فردا. نه غمی نه غصهای نه دغدغهای. خیلی عجیب است ها. یعنی الان وقت بیدغدغهگیشان نیست اگر دقت کنید. الان سه تا دختر از آب و گل در نیامده دارند که باید حرصشان را بخورند. نمیخورند که. بابا میرود گل میخرد بعد هی هم با خودش فکر میکند الان اگر اینها را به مامان نشان بدهد چقدر ذوق میکند. بعد اینها را یک جور بیتفاوتی میآورد میگذارد توی حیاط که یعنی اصلن برای ذوقیدن نخریدهام مامان هم هی از هر طرف قربان صدقهشان میرود. صبح که خانه بودم مامان با یک هیجانی من را صدا کرد بیا بیا بیا. من که میدانستم چیز جذابی نیست. مامان همیشه میگوید بیا بیا بیا. مثلن توی تلویزیون یک جا سیل آمده. یا یکی چاق بوده لاغر شده. یا گربه با کلاغ بازی میکند. حتی بیا بیا بیا استفادههای عجیبتری هم دارد مثل همین امروز صبح هی گفت بیا بیا بیا. میخواست یک لقمهای درست کند بدهد به من. یک جوری با مکثی هم میگفت. بیا .... بیا ..... بیا ....عصبانیم کرده بود. بعدش که گفتم خب بده اصن اگه راست میگی. بابا غش کرد از خنده. بابا کلن از اینکه حرص آدم را دربیاورد غش میکند. قشنگ دلش مور مور میشود. خیلی وقتها به ما گفته میخواهید حرص فلانی را درآورم؟ نگاه کنید. بعد مای بدبخت بچه بودیم باباهه یک چیزی میگفت شخصیت مان خورد می شد خودمان را میزدیم به در و دیوار. آه و ناله راه میانداختیم. به قرص ها نگاه میکردیم و خودکشی ذهنی انجام میدادیم. آن وقت چی؟ پشت صحنه آقا به یکی گفته واستا نگاه کن. آها رفتم پایین دیدم باباهه رفته دوباره یک کامیون گل خریده مامانم هی گفت ببین این ها را. وای ببین آنها را. این چقدر قشنگ است. من هم گفتم قشنگن. بعد دوباره هی متبلور کرد. گفتم بله قشنگند. در عنفوان برگشتن به بالا بودم که گفت کم احساسات نشون دادیا. واقعن که. بله اینجوریست. در خانه ما باید ری اکشنت مطابق با عمل وارده باشد. خیلی باید بی تربیت باشی که ذوق نکنی وقتی یکی یک چیزی خریده و با ذوق دارد بهت نشان میدهد. بابام البته با ذوق اینها را نشان نمیدهد ولی ته دلش هی ذوق میکند که مامان از خریدنش ذوق میکند. حتی ادای مامان را هم درمیآورد اینجوری که الان این را مامانت می بیند میگوید واااااای ....
دیروز موقع برگشتن بابا توی ماشین میگفت که قدر مادرتان را بدانید خیلی آدم .... بعد هی دستش را اینجوری کرد اونجوری کرد آخرش هم نتوانست مامان را توضیح بدهد. ولی منظورش یک آدم نازی بود که توی دلش هزاتا ستارهست و من خیلی نتوانستنش را دوست داشتم. چیزی که نشود توضیح داد چیز خواستنی ست. انگار رفته مبسوط شده توی وجود آدم انقدر که اصلن از بس که سیال است و گیرا نمیتانی توضیحش دهی. می ترسی کم بگذاری توی توضیح دادنت. می ترسی کنه مطلب را نرسانی. آخرش گفت که نمیدانم اصلن. بعد هم که به من گفت اگر تا هفت برسیم آنجا جایزه داری، بعدش هم یک بار گفت اگر آن چراغ قرمز را بگیری آفرین داری. بعد چی؟ ملت متعجبند که من چرا اینطوری رانندگی میکنم. جایزه میدهد خب. نمیفهمید که. برای درج در تاریخ هم بگویم که بابایم معتقد است که من خیلی باوقار و سنگین رانندگی میکنم. آشنایان نخندند.
بعد هم که دیگر روزها خوبند. برعکس همیشه، به نظرم همه چیز گل و بلبل است و هر که دست به کاری بزند گلستان میشود. علیرغم امتحان مزخرفی که دادم و خاک بر سرش احساس نمیکنم دنیا بر علیهم است و این چیز خوبیست. خیلی خوب. دلم میخواهد هی راه بروم همه چیز و همه کس و همه جا را لایک بزنم. هی لبخند خوشالی از لبم بریزد توی خیابان. بعد مثل ردپا که میماند لبخند من هم بماند. آدمها رد بشوند بگویند دهه مسعوده ازینجا رد شده. نمیدانم حال خوشم از کجا میاید ولی هر چه که هست امیدوارم فعلنها بماند که نه فقط خودم را که چشمان شماهایم را هم ستارهباران کنم.
پی.اس۲: این پست خیلی زیاد بود به دلایل خداپسندانه شخصی ماورایی نصفش دچار کنترل ایکس شد. خدایش بیامرزاد. ویر حرف زدنم گرفته بود صبح کسی هم نبود برایش حرف بزنم.