و گاهی می ایستی. انگاری که باید بایستی. این ایستادن فرق دارد با ایستادن. جوری می ایستی که گویی هیچگاه پیش از این نایستاده بودی. صدای نفس هایت از تمام راهروهای نایت می زند بالا. یک خلا عمودی برت مسلط می شود. داغ می شوی. عجیب داغ. همان لحظه نگران پشه ای هستی که از ناکجا آباد بیرون بیاید توی دنیای مقعر محدبت و سکوت دلنشین ایستادنت را بشکند. او نمی آید، ولی ازدحام نیامدنش خلوت لحظه ی پیش را آن وقت که حواست نیست آرام آرام می شکافد و تو بر می گردی. با یک سرمای رقیق دلنشینی روی پشتت. با یک توشه ای از یک عالمه نگفته، نکرده، ندانسته، که حالا حتی دوست نداری بگوییشان، بکنی یا حتی به طریق مالوف بدانی. یک درک لاینقطع بی منطقی برت گذشته. از تو گذشته. تو را رد کرده و بخت یارت بوده انگار که در راه عبور این باد ِ ادراک، به تصادف ایستاده بودی که ایستادن را به غراترین وجه نه ببینی، که انگار کن بخوانی. بخوانی
Labels: کوتاه نوشت