شاید مسخره به نظر برسد ولی حالا که وبلاگ ها کمتر خوانده می شوند تصمیم دوباره گرفته ام به وبلاگ نوشتن. به بیشتر نوشتن. به بی تمطراق نوشتن. به نوشتن خودم و روزانه ی خودم و به قول نوشته هایی از این دست ثبت تاریخ به طریق من. دیروز رفته ام دکتر و آزمایش خون داده ام. امروز می فهمم در چه گروه خونی ای جا می گیرم. برای کسی که از آن ابتدا می دانسته چه گروه خونی ای دارد شاید این مسئله آن قدرها مهم نباشد ولی برای من که هیچ وقت نمی دانسته ام چه خونی دارم این مسئله مسئله ای خیلی هیجان انگیز است. دیگر وقتی رژیم های غذایی را می بینم که به تفکیک گروه خونی داده می شود می توانم مال خودم را انتخاب کنم یا وقتی در مورد اخلاقیات گروه های خونی حرف می زنند می تانم خودم را در یک گروهی بگنجانم. خیلی ناعادلانه است که آدمیزاده در سن 30 سالگی هنوز نداند چه گروه خونی دارد و در عین حال تمامی گروه های خونی اطرافیانش را حفظ باشد حتی کسانی که اصلا به او ربطی ندارند. این جوری آدمیزاده مجبور است تمامی خصوصیات و مواد مفید برای همه گروه های خونی را از بر کند که بعدا که گروه خونی خودش را جورید بتواند یکی شان را به کار گیرد.
وقتی مقاله ای در مورد خصوصیات خونی می بیند مجبور است همه اش را بخواند بعد هی وسطش بگوید آها عین من, پس من اوی مثبتم بعد یک کم که برود جلو بگوید نه نه ب مثبت بعد هی به منفی و مثبت فکر کند. هی نتایج ادغام گروه خونی مادر و پدرش را بررسی کند. به خواهرهایش نگاه کند ببیند کجایش شبیه کدام شان است که کدام گروه خونی بهش می خورد. این موضوع بسیار قلیل که با یک آزمایش قلیل تر خیلی قابل حل است از آن زمانی برای من دغدغه شد که توی آزمایشگاه نمی دانم چی چی دبیرستان خانم نصرتی (مثلن) معلم زیست به ما گفت کی می خواهد گروه خونش را بگویم. و یک سری آستین هاشان را تا حلق شان زدند بالا ایستادند آن جلو. من هم با اینکه اشتیاق بی همانندی در گلویم پرتاب شده بود هیچ تمایلی به لوده گری و خودم را جلو انداختن نداشته و این طوری وانمود نمودم که جوگیرا حالا یه گروه خونه دیگه ولی در کنه درونم دلم میخواست راهی روحانی و چراغانی آن وسط گشوده شود و تمامی آستین تا حلق ها برگردند به سمت من و کنار بروند و من از آن پله های بالای آزمایشگاه پایین بیایم و آستینم را خیلی متین بالا بزنم و خونم روی آن تکه شیشه بچکد و خانم نصرتی بگوید گروه خونی شما ... است. و این سه نقطه وای از این سه نقطه. حالا هم که امروز عصر قرارست این سه نقطه ی رویایی پر شود دلشوره گرفته ام. الف گفته دلش می خواهد من اوی مثبت باشم. اگر نباشم چه؟ اگر ب باشم چه؟ اگر امیدش نا امید شود چه کار کنم؟ اصلا گروه خون مگر یک چیز آرزوکردنی ست نامرد؟ خوبست من آرزو کنم کبدت بنفش باشد؟ این چه جور مسوولیتی ست بر گردن آدم می نهید آخر؟ من خودم به اندازه ی کافی سه نقطه هایم درد می کند بخدا.
Labels: روز نوشت