من نشستهام اینجا و پشت سرم یک اتاق خالیست. نه اینکه پشت موهایم یک اتاق خالی باشد نه. یک اتاق خالی با چاردیوار رنگ پریدهی سبز پشت مغزم است. من دنبالهی یک توپ گردی را میگیرم که آن پشت به در و دیوار میخورد و نمیایستد. توپ صدا ندارد، مضطرب هم نیست. صرفا حرکت میکند اینکه از کجا این حرکت اصلا شروع شده هم معلوم نیست. شاید از خیلی وقت بوده ولی من چند روزیست به شدت به این اتاق پشتی مغزم آگاهم. هی چیزهایی را میآورم مینشانم توش بعد باز که نگاه میکنم میبینم خالیست و توپ نارنجیای که شبیه توپهای بسکتبال است خیلی بی شتاب و آرام به سقف میخورد برمیگردد زمین. میخورد به گوشهی اتاق میرود کرنر راستی و هی این حرکت را با خودش تکرار میکند.
Labels: روز نوشت