20 October 2013

 یه شمبه


علاقه‌ی این روزام برا گشت و گذار تو وب pinteres‌ئه. یه محیط آروم و راحت و پر از تصویر. منی که آدم تقلب کردن و سریع یادگرفتم و از توضیحات اضافی همیشه بیزار بودم می‌تونم ساعت‌ها تو پینترست بچرخم و عکسای مختلف ببینم و از همه‌شون کلی ایده بگیرم و چیز یاد بگیرم. به نظرم پینترست یه قدم خوب بوده در مبحث روابط اجتماعی. اگه یوتیوب مثلا یه کتاب یا یه رمان بزرگ باشه یا یه ویکیپدیای عظیم پینترست می‌تونه نقش گودرشو بازی کنه.

+

اصن باورم نمی‌شه کسی بتونه به این مستقیمی تو چشم آدم نگاه کنه. به آدم بگه و امر کنه دستتو بذار روی کمرم تا بفهمی چه جوری حرکت می‌کنم. انقدر نزدیک بشه و انقدر مرزش با اینکه پررنگه نزدیک و دور باشه. من؟ اصن نمی‌تونم تو چشمای کسی مستقیم نگاه کنم. نمی‌تونم زل بزنم به چشماش تا وقتی تا ته نشناخته باشمش. همیشه چشمام داره می‌چرخه. به بهانه‌ی خنده. به بهانه‌ی یه اتفاق تصادفی که اون ور داره نمیفته. به بهانه‌ی یه خاطره. یه «راستی» یا یه هر چی. من یه نگاه ادامه دار ممتد بدون قطعی ندارم. اصن نمی‌تونم تو تخم چشمای کسی زل بزنم. ولی معلمه بلده. با تخم چشمای خیلی سیاهش که توی صورت کک مکیش نشستن خیلی مستقیم و متحکم نگات می‌کنه و بهت می‌گه دست بذاری رو کمرش، رو شونه‌هاش، و حس‌شون کنی. خیلی بی‌پرواست این‌جوری زل زدن، این جوری نگاه کردن، این جوری مستقیم بودن، خیلی.

+

دارم درس نمی‌خونم. 19 آبان امتحان دارم و کتابا همین جوری نگام می‌کنن و منم همچنان. دیروز توی راه نگاه کردم خودمو که اگه سه سال پیش بود نشسته بودم به توبیخ خودم که از فردا باید فلان بشی. از پس فردا باید بیسار کنی. که بسه تنبلی خره پاشو جمع کن خودتو. ولی الان. الانا دیگه اون جریانا نیست. راه اومدم با خودم. وقتی نمی‌خونه می‌دونم دلش چرا نمی‌خواد بخونه. می‌دونم اگه بخواد همه‌شو یه شبه تموم می‌کنه. می‌شینم نگاش می‌کنم انقد نگاش می‌کنم که سنگاشو با خودش وا بکنه سر آخر خودش، نه من، که خودش تصمیم بگیره بهتره بخونه یا حتی اگه دلش خواست ولش کنه. انقد به منطق و درونیاتش ایمان آوردم که اذیتش نکنم. که بدونم اولین دوستش خودمم و باید بفهممش. از خیلی وقت پیشه که دیگه یادم نمیاد برا هیچ کاری شماتتش کرده باشم. هیچ افسوسی نخوردم که چرا فلان گند رو زدم. می‌دونستم که همه چی دست من نیست و حتی اگرم باشه قرار نیست خودمو بابتش محکوم کنم. دیروز که داشتم تند تند پله‌ها رو می‌رفتم بالا و ماشینا سمت راستم پشت چراغ قرمز بودن، به اینا فکر کردم و خیلی خوشحال شدم.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com