خانه که نزدیک شد به کار، پیادهرویهایم نه بیشتر که مستمر و اجباری شد. روزهای اولش بهشت بود. برین روی زمین. این روزها البته گاهی گریه ی روزهای مدرسه میکنم در دلم برای پیادهروی نکردن. با این حال، راه خوب است. یوسفاباد سبز است. توی پارک، مردمان ورزش میکنند به شادی. برخی میدوند، بیشتر اما راه میروند. جمع میشوند دور حوض* و یکی میرود کنار مجسمه آقای کت شلواری بداخلاق میایسند و به دیگران میگوید چه کنند. مجسمهها همانجور بی حرکت ایستادهاند، خیره شده به فواره ی حوض، انگار که یک اتفاق مهم و متصلی بینشان افتاده باشد و هیچ کدام توان آن را نه. چه حتی توان باور، گفتن که هیچ
بعد کوچه هست و نانوایی های داغ و پله ها و درختان مست ولیعصر، پیمانه های نور. میپیچد بوی عطر در شهر بعد از پیچ، عطرفروشی های وزرا. همهی این راهها که من را میگذرد می شودم شرکت و چندین ساعت کار. همین دیگر. آه گربه. گربههای زیاد. یکی آنکه با خیاط بازی میکند کنار مسجد. بچه گربه زرد. یکی دیگر که سیاه است و اندازه یک وجب و نیم. و آن یکی که با مادرش کشتی میگیرد وقتهای ظهر و قد یک مشت هم نیست. صدای آب هم هست و تلق و تولوقهای مسافرانش که گواه روانی آب است. اگر میگذاشتندم دامن قرمز میپوشیدم فلامنکو میرقصیدم تمام این راه را که شعر این روزهای من است.
* روزی اوایل تابستان توی حوض کوچک روی ایوان پارک دو تا دختر رفته بودند توی آب. هشت نه ساله و کمتر. جیغ میزندن و آب میریختند توی هوا. پاچههاشان را زدهبودند بالا و موهای بلند و آبنوسیشان میدرخشید توی نور. ایستادم عکس بگیرم. عجله داشتم. گفتم اوایل تابستان است هر روز حتما همین بساط است. فردا میگیرم. دیگر نبود. اواخر تابستان است الان و دیگر هیچوقت بعد از آن اثری ازشان نبود.
Labels: روز نوشت