اينجايي كه هستم يك نوع سكوني حاكم شده ، همه چيز آني پديد مي آيند و نابود مي شود ، بي هيچ هدفي بي هيچ شوري ، انگار محكومي به داشتن بودن و رفتن
اينجا بودن معنايش از دست رفته يك جور حس خام نبودن در پندار مي آيد گويي همه چيز از آغازدر عدم شكل بسته و خوابيست بس سنگين اين دنياي وارونه
نشانه هايي كه پديد مي آيند رفته رفته محو مي شوند و نمي دانم چند باره پارچه زمان را گز نكرده بزاز تقدير ، اينجايم با ذهنهايي ناشكيب ، با جنگهايي بي دليل ، گويا يك جور بي دليلي بر همه افتاده ، چشمها طور ديگر مي بيند و گوشها جور ديگر مي شنوند
فراموش شده بودن براي بودن و جاي آنرا نبودن براي ماندن گرفته ، انسانها گاه گاه مي روند و مي آيند و در اين سطح چيزي كم نمي شود
سايه افكنده غروب بر سر مردمي كه آنرا آفتاب مي پندارند و چشمهاشان خو گرفته به تاريكي
اينجا هيچ چيزي نيست مي جنگي نه براي اينكه پيروز شوي براي اينكه جنگيده باشي
از ياد رفته د كه چه مي خواستند كه چه قرار بود ،حالا فقط همان است كه بود ، جنگ جنگ است تا ابد و تويي كه آرمانت شده جنگ
وسيله را كرده اند هدف ، هدف را گذاشته اند در پستو
گهگداري كه به اطراف بچرخي و باز كني آن چشمت را كه بسته شده روي آن چيز كه بايد ديده شود مي بيني كه لحظه زندگيت تو را وامي دارد از بلند انديشيدن و دانستن اينكه تو براي لحظه نمي زي اي ،تو يك عمري كلاديوس
برخيز كلاديوس ، اين بي هدفي امانت را مي برد ، بد به روزت مي آورد ، متلاشي ات مي كند
چشمانت را براي من نگشا براي خودت بگشا
كلاديوس آرام باش
تو تنهايي
تو ايماني
تو تمام مني
مرا ببر به خاطر خودت ببر ، به خاطر سيتاروس ببر ، اينجا دق مي كنم
از بي چيزي رگهايم پر آب شده ببين ...
مرده ام كلاديوس
مرده ام
اگر تو هم بميري (!) آرام آرام
سيماروس مي ميرد و تالروس ، باراتا خيلي كوچك است
بلند شو
مي خواهي انقدر بنشيني تا جان بدهم تا جان بدهي
...
بشكن آن سكوت لعنتي را
آفتاب رسيده نوك خانه آبلوموف
كلاديوس باز كن چشمانت را
كلاديوس بيدار شو
كلاديوس مي شنوي؟.....
نمي شنوي !.....
....كلاديوس...
....
...
.
Labels: داستان نوشت