موهايم را باز مي كنم ، مي چرخم دور اتاق و باز خالي قابهايم را مي شمارم و كتابهايم را
دو ، سه ، چهار ،...
و گذشت ....
زمان تنها چيزيست كه نمي توان بازش ايستاد از رفتن
امروز به همان سرعت كه ديروز رفت خواهد رفت و
غبار را بر صورت قابها خواهد نشاند.
سنگها سقوط مي كنند
و گريزي نيست
خوش شانس كه باشي از دور سقوطشان را تماشا مي كني
و جلوي چشمانت مي بيني ديگري مرد.
...
ياد دست تكان دادنهايم
طوفاني مي شود ياد فريادها
و دست و پا زدنهايت در خودت
قابها خاليند اكنون ولي يادم مي ماند هيچ چيز ابدي نيست
فراموشم نمي شود خوشي لحظه اي دوام دارد به اندازه يك جرعه
و غم زخم مي زند به اندازه يك قطره خون
انسانها براي ابد نيستند
خوشيها براي ابد نيستند
بديها براي ابد نيستند
...
آن طور مي روند كه گويا هيچ گاه پدر و مادري نبوده
فراموش مي شوند و مي ميرند
و قبل ازينكه از دنيا بروند در ذهن تو خواهند مرد.
...
يادت باشد ناكجا آباد همين اطراف است
يادت باشد من و تو غرق شده ايم در اين گرداب
يادت باشد ابديت اينجاست
...
بگذار خاطرت بماند زندگي براي توست ، عابران در گذرند
...
و همين چند گامي كه در ايستگاه نشسته اي
ترانه هاي كسل كننده شان را خواهي شنيد
يا با سازهايشان خواهي رقصيد
ايستگاه بعد
فراموش خواهي كرد
رهگذر چه مي خوانده
تقديم به يك دوست
Labels: شعر نوشت