ته ِ باغ پر است از درخت
از برگ
از آنچه من آرزوي ديدنش را دارم
صندلي ها را شطرنج مي چينم
باغ ...
آرام خوابيده در سكوتي سفيد
باغ ،آسان آغوش گشوده براي ونوسي ها
درختان ِ زمستاني ِ باغم سبز مي پوشند
تا نگهبان ِ سرخ پيكر ِ انار باشند
انار ...
روز به روز مي شكند ؛
در قفس نا محدودش
سطر به سطر نوشته مي شود ميان ِ پرده هاي دانه اش
كلمه به كلمه زاده مي شود دانه هاي پر از رازش
انار مي بينم ...
و نگهبانش را كه ساز بر دست پرواز مي كند
انار مي بينم و كودكيش را
كه رنگ بر لب طرح مي زند
انار مي بينم و آرامشي را كه با آبي دريا ستاره مي كشد
انار دارد مي رسد
چونان خنده ي كودكان
بزرگ
و پر تجلي
هزاران راز در دل
كام بر لب
رنگ بر رخ
هزاران داغ بر دل
سنگ در گِل
آسمان گون
دلش گهواره اي تاريك
حفاظت مي كند آرام از يكصد دو جين راز
و همين كافيست
قفس ترش است و بي روزن
منم چون نيمه شب
چونان عقابي در پيِ صيدش
هزاران بار مي گردد
به گرد آن سبو بر دست
و اينك آمد آن يار شكر خندم
درون ِ دامنم
آگه ازين دوران
كه اكنون اين منم ،
با صد هزاران راز
انارم من ، انار
انارم آمدست اكنون
هر از گاهي يكي دستي
بر آيد از پيِ آن باغها بيرون
كه ضرب آهنگ تندي ، افكند بر پيكر ِ مستش
ولي آرام مي پايم
كدامين ضربه
بگشايد دهان ِ اين خُم ِ پاكش
دهها بار و گويي كس هزاران بار
بيا ندازند اكنون سنگ
بر ِ نازك دلي هم چون انار ِ من
ولي نايد
اميدي نيست
آهي نيست
دردي نيست
گذشت اكنون زمان ِ اين همه فرياد
انارم رنگ و رو رفتست
دلش را سخت آزُردند
ولي يك نقطه از رازش نياوردند
همه آگه شوند اكنون
كه شايد خوب بتوانند
زخمي بر پيكرش سازند
ولي آگه ببايد بود
نمي شايد كلامي را
حتي نقطه اي را
از دل ِ گرمش بنوشايند
انارم هم چنان آرام خوابيدست
وليكن شوق ِ او پيوسته
آهسته
مي رود تا اندر زوال ِ يك خَم ِ زيرين
بياسايد
تا هميشه ،
تا ابد ،
تا دهر ،
هيچ گاهي
راز نگشايد
باز ...
باز آگه كه سنگي از بّرون آمد
يك ، دو ،سه دم گويي سه تك ضرب است ؛
آهسته آهسته
پوست را بشكافت
ناگهان راز از دل ِ آرام ِ او بگشاد
سايه باني
آفتابي
روزني
شايد صدايي
در پيكرش آرام آرام
پيوسته پيوسته
....
راز مي خوانَد انارم
چون ِ يك آهنگ
در سرش پيچيده نجواي ِ يكي ارغند
آسمان اكنون سكوتش را بياشفتست
صد غزل با راز ِ او گفتست
گاه اكنون
گاه فردا
گاه ديروز
يك گِرم شايد كمي
بيش از يكي
از رازها گفتست
من انارم را به يك سنگ از تو بشكستمبا دلت صد رازها گفتم
از دلت من رازها خواندم
من انارم را برايت دانه دانه
سيلاب ِ چون
آزرم
بسپردم
من برايت رازها خوانم
گر بماني نيك مي مانم
من همانم
دانه دانه
راز دانه
در نهانم گوشه گوشه
رازها از هر زباني
گويي اش با تو كلامي
زين جهان ِ بي نشاني
صد غزل در گوش ِ تو آيد زماني
وه عجب آرام ِجاني
من انارم را
به يك سنگ از
تو بشكستم
پ.ن : اميدوارم بلايي كه سر
انار ِ فدريكو گارسيا لوركا اومد سر ِاين انار نياد . من سعي كردم ريتممو عوض كنم از شباهتش به لوركا در بياد و فكر مي كنم در اومده .
Labels: شعر نوشت