كلاويه ها مي رقصانند انگشتانش را ...
تاشها مي رقصانند قلمم را ...
گوشم را مي نوازد
چرخ مي زنم آرام در تنهايي من و شب
سكوت مي شود حرفم
همچون شنل پوشي سرگردان تنه مي زنم به نامرئيان شب
و آنها را مي گذارم اطرافشان را بگردند
و صد باره مرا نبينند .
فقط احساسم كنند كه عبور مي كنم آرام
دلم براي رقص انگشتان تنگ مي شود
دلم خالي مي شود
دلم تنگ مي شود
Labels: شعر نوشت