اين جا باران شروع كرده به نواختن و من از پشت پنجره هاي دودي ازين بالا مي بينم عابراني را كه چتر به دست رد مي شوند و آنهايي را كه بدون چتر مي دوند .
ازينجا باغ معلوم است و آن
سپيدار بلند هميشگي كه باوقار و مهربان ايستاده آن روبرو و هيچ عين خيالش هم نيست چند نفر از كنارش رد مي شوند .
و پيچ سر كوچه كه هر از چندگاهي ماشيني رقص بارانش را مي شكند .
من ايستاده ام پشت پنجره ي نارنجي و سمفوني باران را گوش مي كنم و هم آوايش كُر مي خوانم و روي دور دوم مي رقصم .
و چشمم به بيد مجنون است كه خود را سپرده دست باران و آرام در آغوشش ناز مي كند و گاه بوسه اي كه من شاهدش نيستم از ميانشان عبور مي كند
باران بهاري عشقبازيهاي دارد با اين ريشه دوندگان زميني .
Labels: کوتاه نوشت